بیا دست قشنگ مهربانت را
عصایی کن که برخیزم
و شورانگیز و شاد الود به دامان شقایق ها بیاویزم..
بدزدم تیشه فرهاد عاشق و بی پروا
چنان رعدی بنای سنگی غم را فرو ریزم.
بسازم کلبه عشقی میان باغ فرداها
و حافظ وار بر بام فلک
طرح دگر از عشق اندازم و نقش دیگری ریزم......
به یاد بهترینم
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا
می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ
خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که
قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون
دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به
تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو
به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب
به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید
اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده
و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی
جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین
گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی
نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن
را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند
با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین
قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی
میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو
فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر
میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض
نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من
عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا
کردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب
خود را به من داده است که به جای آن تکهی بخشیده
شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند
گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم
عزیزند؛ چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند.
بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام
اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین
شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یادآور
عشقی هستند که داشتهام. امیدوارم که آنها هم روزی
بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای که من در
انتظارش بودهام پرکنند، پس حالا میبینی که زیبایی
واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از
گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از
قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای
لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در
گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و
زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت ..
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از
همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب
او نفوذ کرده بود..
این اشعار توسط ناصرالدین شاه سروده شده :
عشق بازی کارهر شیاد نیست این شــــــکاردام هرصیادنیست
عاشقی را قابلیت لازم اســــت طالب حق را حقیقت لازم است
عشق ازمعشوق اول ســـــرزند تا به عاشـــــــق جلوه دیگر زند
تا به حدی که برد هســتی ازاو سرزند صد شورش ومستی از او
شاهـــد این مدعی خواهی اگر برحســـــــــین وحالت او کن نظر
روز عاشورادرآن میدان عشق کرد رو را جانب سلطان عشق
بار الها این ســـــــــرم این پیکرم این علمــــــــدار رشید این اکبرم
این سکینه این رقـــــیه این رباب این عروس دست وپا خون در خضاب
این من واین ساربان این شهر دون این تن عــــــریان میان خاک وخون
این من و این ذکــــــر یا رب یاربم این من واین ناله های زینـــــــــــبم
سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی
شاید امشب سوزش این زخم ها را کم کنی
آه باران من سراپای وجودم آتش است
پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی
تو مرا می فهمی...
من تو را می خواهم
و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است.
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من خواهی ماند
نمونه دردناک دیگری از «بردگی سکس»،
آزمندی ها و فساد مجریان قانون و
ضعف های دیگر در قرن21 !
نیکلاس کریستف روزنامه نگار آمریکایی از دیدار ژانویه 2005 خود از کامبوج محصول دیگری به روزنامه نیویورک تایمز فرستاده که لازم است مورد توجه مصلحان جهان، پژوهشگران و سازمانهای بین المللی و انجمن های حامی حقوق بشر و عزت انسانی قرار گیرد و قدرتهای جهانی رسیدگی به آن مسئله را بر امور دیگر و حتی فراگیر کردن فرضیه های دمکراسی مقدم بدارند زیرا که بدون حل چنین مسائلی، بشر مقام انسانی خود را به دست نخواهد آورد تا گام به مرحله دمکراسی واقعی بگذارد. تحقیق کریستف از فساد پلیس در مالزیا هم حکایت می کند. وی در این نوشته بازهم از ادامه بردگی انسانها در قرن 21 ناله سرداده است.
گزارش سوم کریستف درباره «بردگی سکس» در شماره 26 ژانویه 2005 نیویورک تایمز چاپ شده است که ترجمه ژورنالیستی آن از این قرار است:
قاچاق زن میان کشورها به منظور فروش سکس (سکس ترافیکینگ) نوع قرن 21 بردگی انسان است. هنوز بسیاری هستند که این مسئله بزرگ بشر در عصر معروف به پیشرفت و مدنیت را نشنیده اند و با خواندن این گزارش دست اول چشم گلوله خواهند کرد و آن را گزافه گویی خواهند پنداشت. این گروه که از وجود چنین مسائلی در زمان حاضر تعجب می کنند، از واقعیت ها بی اطلاع مانده اند، از همه حقایق بی خبرند و تنها اطرافشان را می بینند.
« سری راث Srey Rath» دو سال پیش در 16 سالگی تصمیم گرفت مانند سایر دختر و پسران روستایی و فقیر کامبوج از مرز تایلند بگذرد و چند ماهی را در این کشور ظرف شویی و کارهایی از این قبیل کند و با مبلغی پول به روستای خود بازگردد و مادرش را شاد سازد. در اجرای این تصمیم با اطلاعاتی که قبلا به دست آورده بود با یک قاچاقچی عبور دادن افراد (بدون گذرنامه) از مرز تماس گرفت و این فرد (قاچاقچی انسان) او و چهار زن دیگر را با گرفتن این تعهد که باید تا مدتی درآمد خود بابت این انتقال (حق الزحمه رساندن به تایلند و یافتن کار) به او بدهند، از بیراهه از کامبوج خارج ساخت ولی به جای تایلند به مالزیا برد و در شهر کوالالامپور به مرد دیگری تحویل داد و گفت که این مرد مدیر یک باشگاه و کارفرمای آنان خواهد بود و پولش را از او گرفت و رفت. کارفرما که این زنان، چند ساعت بعد فهمیدند صاحب یک «خانه سکس» است آنان را در طبقه دوم یک بار باشگاه مانند (لونج) به فروش سکس به مشتریان وادار کرد. چون «سری راث» زیر بار نرفت ساعتها او را به زیر مشت و لگد قرار داد. این پنج زن در آن ساختمان که از بیرون قفل زده می شد و پنجره های کوچک و ثابت داشت هر روز تحت مراقبت چاقوکش و بدون دریافت مزد باید 15 ساعت بکار فحشاء می پرداختند و سپس تحت الحفظ برای استراحت به یک آپارتمان در طبقه دهم ساختمانی منتقل می شدند. غذای کافی هم به آنان داده نمی شدند که چاق نشوند و مشتریان از دست بروند. این زنان بالاخره یک شب که مراقبشان در خواب بود با استفاده از طناب ویژه پهن کردن رخت در آفتاب که به طرفین بالکن بسته شده بود و تخته ای را که به دست آورده بودند خود را به بالکن آپارتمان مجاور رسانیدند و از طریق آن فرار کردند و به یک مرکز پلیس مالزیا رفتند و با گفتن قضیه از پلیس استمداد کردند. نگهبان پلیس نخست اعتنا نکرد و خواست که از پاسگاه بیرون روند. این زنان اصرار کردند و گفتند که تامین جانی ندارند. نگهبان پاسگاه بدون توجه به شکایت ( زندانی کردن غیر قانونی در ساختمان و اجبار به فحشاء و ...) ، تنها آنان را به اتهام ورود غیر قانونی به مالزیا به دادگاه فرستاد و در مراحل بازجویی و دادرسی، کسی به موضوع ربوده شدن و اجبار آنان به عرضه سکس توجه نکرد و مجازات هریک به جرم عبور غیرقانونی از مرز، یک سال زندان تعیین شد(حال آن که دولت مالزیا در جهان به عنوان دولتی که شدیدا با چنین اعمالی مبارزه می کند شناخته شده است !!). «سری راث» انتظار داشت که پس از تحمل زندان، طبق روال معمول در سایر کشورها، او را به کامبوج بفرستند که چنین نشد و او را در انقضای زندان آزاد کردند و در خیابان رها ساختند!! . او که خود را سرگردان دید به یک مامور پلیس متوسل شد و این مامور پلیس وی را به نقطه ای از شهر برد و به یک راننده تاکسی فروخت!. این راننده به نوبه خود او را از مرز عبور داد و به تایلند منتقل کرد و در اینجا به یک «خانه سکس» فروخت. از لحظه آزادی از زندان تا استقرار در این خانه در تایلند، همه جا زیر تهدید بود که اگر صدای خود را بلند کند کشته خواهد شد. در تایلند همان رفتاری با « سری راث » می شد که در خانه سکس در مالزیا شده بود. وی دو ماه بعد موفق به فرار از این خانه شد و این بار به جای توسل به آنان که مسئولیت کمک به مردم و نجات آنان را دارند، با پای پیاده و با تحمل زجر فراوان از راه جنگل به کامبوج بازگشت. پس از ورود به وطن در اینجا شنید که انجمن های خیریه خارجی به زنانی چون او کمک می کنند. به یک گروه آمریکایی از این دست مراجعه کرد و این گروه برایش یک کیوسک کوچک فروش کمربند، جا کلیدی و اشیائی از این قبیل (دست فروشی) دایر کرد که کل سرمایه اش 400 دلار بود و اینک با فروش این اشیاء امرار معاش می کند ولی آن خاطرات دردناک دو ساله را نمی تواند فراموش کند و دائما و حتی در خواب از برابرش می گذرند و او را آزار می دهند. «سری راث» دیگر نمی تواند به کسی اعتماد کند و می گوید در جایی که پلیس آن باشد که او تجربه کرد ، دیگران چه خواهند بود.
کریستف در پایان گزارش که در ستون خودش به صورت مقاله چاپ و عکس «سری راث» در کیوسک دست فروشی اش در پایین آن قرار گرفته افزوده است که «سری های» یکی از زنان شاهد ماجرای « سری راث» تمامی اظهارات او را تایید کرد و به این ترتیب همه این مطلب، حقیقت و حقیقتی تلخ است.
|
سری راث(Srey Rath) در کیوسک کوچک خود در کامبوج |
کریستف نوشته است: پنج سال است که ظاهرا با ترافیک زن در گوشه و کنار جهان مبارزه می شود و وزارت امورخارجه آمریکا هم به این مبارزه کمک می کند ولی هنوز نتیجه ای به دست نیامده است. باید به این مبارزه تقدم داده شود. قاچاق زن زخمی به چرک نشسته بر پیکر تمدن قرن 21 است. با هر سیاستمدار و دولتمردی که در این زمینه صحبت شود این مبارزه را تایید می کند ولی چون سودی برای خود در آن نمی بیند دنبالش را نمی گیرد و این مبارزه را در برنامه اش قرار نمی دهد. مبارزه با ترافیک بین المللی زن باید در برنامه سیاست خارجی هر کشور قرار گیرد و اگر چنین نشود به زودی شمار صدها هزار زنی که به بردگی سکس کشانده شده اند به میلیونها تن خواهد رسید. این زنان نه تنها باعث آلودگی اجتماعی جهان بلکه عامل انتشار ایدز هستند. به علاوه ربوده شدن هر زن، بذر نارضایی و خشم را میان بستگان او می کارد، نارضایی از همه چیز حتی سیر شدن از جان و ....
یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.
روباه: خرگوش داری چیکار میکنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه مینویسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب مینویسم.
روباه: احمقانه است، هر کسی میدونه که خرگوش ها، روباه نمیخورند.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همین حال، گرگی از آنجا رد میشد..
گرگ: خرگوش این چیه داری مینویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
حـالا ببینیــم در لانه خــرگـــوش چــه خبــــره؟؟
در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود.
در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.
نتیجـــه :::
هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد
هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامهتان داشته باشید
رسم زندگی این است
روزی کسی را دوست داری و روز بعد تنهایی
به همین سادگی او رفته است و همه چیز تمام شده
مثل یک مهمانی که به آخر می رسد
و تو به حال خود رها می شوی
چرا غمگینی ؟
این رسم زندگیست پس تنها آواز بخوان
دوست داشتن همیشه گـــفتن نیست
گـــــــاه سکـــوت است و گــــاه نگــــــاه ...
غـــــریبه ! این درد مشترک من و توست
که گاهی نمی توانیم در چشمهای یکدیگــر نگــــاه کنیم
اگــــر عاشق شوم روزی
بدان دیوانهء عشقــــم
بمانم تا روزگاری
که عاقـــل کسی آید
من را ازِ عشق بازدارد
(امیر امیری)