سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگه دل
 
 RSS |خانه |ارتباط با امیر امیری| درباره امیر امیری|پارسی بلاگ
»» دلتنگتــــانــــم

مــــــادرم

در تمام طول زندگی بی ارزشم،هیچ چیز به مانند عشق تو برایم اینگونه باارزش نبوده است؛عشقی که در تمام لحظات زندگی همراه من بوده و هست و دعای خیری که از عشق و احساس و قلب مادر بودنت سرچشمه می گیرد و همواره حافظ من است،،چراکه در درگاه احدیت هم آنقدر والا و بلند مرتبه ای، که خداوند هم دعایت را استجابت می نماید،

کاش میدانستی؛که چقدر برایم عزیز و گرانقدر و ارزشمندی مــــادر .

مادری دلسوز مهربان که در تمام طول زندگی،در میان دامان پر مهرت پرورده شده ام و آسایش و راحتی را تجربه کرده ام؛؛

کاش می توانستم که شب بیداری هایت را به دلیلی جز عشق تعبیر کنم تا اگر در احترامت قصوری کردم،بخاطر برداشت ابلهانه خودیش،، خود را سرزنش نکنم ،،، اما نتوانستم، چراکه نامت خود به تنهایی آنقدر باارزش و منزه است که تمام شکوه عالم در مقابلش سر تعظیم فرو می‏آورند و اگر تمام دنیا را پیشکشت کنم باز هم نمی توانند تنها ذره ای ارزشمند نامت باشند، حال چه رسد به عشق و مهربانی و وفا و فداکاریت.//

 

و تو ای پـــدر

کسی هستی که ذره ذره وجودم را شکل دادی و راه های خوب زندگی کردن را به من آموختی ،،تو کسی هستی که با تلاش شبانه روزیت مرا به ثمر نشاندی و پرورش دادی ؛ تو اولین کسی هستی که تمام ایدئولوژی های زندگی را برایم بازگو کردی؛

کاش میدانستی که چقدر برایم عزیزی و کاش میدانستی که این روزها چقدر دلتنگ با تو بودنم، و کاش میدانستی که ... ،

در کودکی زندگی را زیبا دیده ام،چرا که آن روزها همیشه زندگی را در چهره شاداب تو خلاصه می کردم،آن روزها دنیایی کوچک داشتم،دنیایی که تنها در محیطی امن و دلنشین و در کنار تو و مادر خلاصه می شد؛ اما این روزها زندگی برایم سخت و ناگوار گردیده ،

             چـــرا کـه دلتنگتـــان هستـــــــم،//

 

عـــزیـــزانــــم

کاش می دانستم که چگونه می توانم  حرمتتان دارم و عشقتان را پاسخگو باشم

می دانم که هیچگاه در حضورتان اینگونه ستایشتان نکرده ام ،،واین خبط بزرگ مرا تنها به حساب خجل بودنم گذارید نه سنگدلی و بی احساس بودنم.

اما اکنون که فرسنگها از شما فاصله گرفته ام ،،نیازمند لحضه ای ،،آری تنها لحضه ای با شما بودنم .....

و اکنون ستایشگرتـــانم

و بخاطر وجود پرمهر و محبتتان خداوند بزرگ را شاکــرم



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( دوشنبه 87/2/30 :: ساعت 2:37 عصر )
»» نامه ای برای ثبت در...

      


 کاش از بدو تولد چنین بودم.کاش هیچگاه و هیچوقت لذت بودن را نمی چشیدم...و کاش هیچگاه لذت داشتن پاییرا برای برداشتن گام های بلند احساس نمی کردم ؛کاش هیچگاه دویدن را تجربه نکرده بودم و کاش پــریـــدن برایم لذت بخش نبود و کاش اینگونه در حسرت راه رفتن و دویدن نبودم

اما اینگونه !!!!

مدتهاست که مجبورم اینگونه باشم...اینگونه زندگی کنم و اینگونه در میان ناتوانی ها و حسرتها محسور باشم ....ایکاش که اینگونه نمی شد...

بسیار سخت است از دادن عضوی و چه دشوار است که خود را اینگونه ناتوان احساس کنی..

اینکه چنین بی پروا می گویم ناتوان ؛منظور ؛؛ عدم تمایل خود است برای تلاش....چرا که در تمام طول زندگی در تمام جهات حرکت کرده ام  اما اکنون و با چنین وضعیتی،  بسیاری از کارها را بعید میدانم و دور از دسترس....و این یک حس است؛؛شاید حسی بنام ناامیدی.

گذشت روزگاری که همگان تشویقم می کردند برای پریدن از موانع زندگی...موانعی که بسیاری از آنها را نه زندگی بلکه کسانی برایم ایجاد کردند که تنها از آنها شعار شنیده بودم و حرف.

تنها شعار بود و شعار و هزاران کلام بیهوده و یاوه...و من و امثال من چه زود باور بودیم که ساده لوحانه تمام کلام آنان را پذیرفتیم

اما اکنون که اینگونه در قابی و در چهارچوبی  گرفتار گشته ام خبری از آنان نیست

چرا که تمام آنانی که روزی مشوقم بودند اینک که ناتوان گشته ام، تنهایم گذارده اند و از من گریزانند

خبری از آن ****  انسان نما نیست

اکنون در تمام زوایای ذهن بیدار خود بدنبال این می گردم که بتوانم رفتار این گراز های انسان نما را درک نمایم

امـــا نمیتـــوانـــــم....

هزاران هزار جوان مثل من که اینگونه در گردابی گرفتار گشته ایم و خلاصی از آن کاریست بس دشوار و تا حدی غیر ممکن

آنچه را که دیگران خواسته اند ما محکوم به تحمل کردنش هستیم ؛آنچه را که ما نمی خواستیم و تحملش را هم نداریم و نخواهیم داشت.

در این روزگار این نااهلان بی صفت هر کسی را مورد تاراج و غارت قرار داده اند

ده ها دل شکسته و صدها  قلب پرپرشده،،، و هزاران که نه بلکه میلیونها جوانی که آمال و  آرزوی خویش را بر باد رفته می بینند

و اکنون هیچکس جوابگوی این نامردی ها نیست...

واکنون من و امثال من محکوم به صبر کردنیم وتحمل.

این روزها دیگر نمی توانم گامهای بلند بردارم؛مجبورم که در ذهن خویش پرواز کردن را بیازمایم تا شاید اینبار موفق شوم (( در رویا و خیال خویش ))

البته اگر اراده ای در کار باشد چراکه این روزها قربانیان این گونه رفتارها و بایدها و نبایدها در  جامعه رو به فزونی ست و بالطبع برای منی که شاید قربانی اینگونه رفتارها هستم دیگر حسی نمانده باشد.

 این روزها ایکاش ها را در هر لحظه احساس میکنم که ایکاش اینگونه نمی شد

که ایکاش میتوانستم به آرامی از کنار موانع رد شوم تا اینکه اینگونه نیاز به پریدن داشته باشم./

این روزها فقدانش را بیش از هر روز دیگری احساس میکنم

و بارها و بارها در خیال خود دویدن را تمرین کرده ام

بارها بارها افسوس خورده ام که ایکاش آن روزها بیشتر لذت داشتن را چشیده بودم

کاش....

خدا میداند که روزانه چندین نفر بدین درد گرفتار می گردد

دردی بنام جامعه ای فاسد که ما گرفتارش هستیم

وهیچ کس و هیچ چیز نمیتواند دوای این درد باشد جز.....

 هر چند که میدانم این حس نا امیدی در من اشتباه است

اما اینک ناامیدم و دلشکسته




کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( دوشنبه 87/2/16 :: ساعت 9:27 صبح )
»» کلام !!!

امروزحس بدی دارم،،،یه حس عجیب؛؛ کسلــم و بی حوصله....عصبی و تنـدخـــو....سردرگمم و پریشان.... وحسی تؤام با نگــرانـی و دلشـوره./

خودمم نمیدونم چرا؟


این حس گاهگاهی به سراغم میاد و بعد از کمی قلقلک دادنم برای مدتی بهم آزادی میده و بعد دوباره روز از نو و روزی از نو.../

گاهی فکر میکنم که ما آدمها بهتره یه گورستان برای خودمون داشته باشیم

گورستانی در قلب برای دفن کردن تعدادی از کلمات

تا کلامی که قراره از دل بیرون بیاد و باعث آزار کسی بشه؛؛در همون گورستان مدفون بشه...

کاش قبل از گفتن هر کلامی کمی به اون فکر کنیم

و کاش هیچوقت با کلاممون باعث آزار کسی نشیم؛؛


                                                کلامی بیهوده گفتم 

دلی را شکستم

کلامم ز دل بود

ولی بی هنر بود

هنر در کلام است

ز صرف و بیان است

منم ؛بی هنر مرد

منم ؛بی هنر یار

کلامم ز دل بود

ولیکن دلی را شکستم

نمیدانم امروز

چه حسی ست که دارم؟

چه حس غریبی ست

چه حس عجیبی ست

غریب است و گویا

عجیب است و پویا

زدلتنگی یار

دلی را شکستم

کلامم ز دل بود

ولی بی هنر بود

                                                                      

                                                                                                                  (( امیر امیری ))




کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( شنبه 87/2/14 :: ساعت 9:0 صبح )
»» روزنــــه

       در کنار دیوارهای یخ زده و بیروح همه چیز سرد و خاموشه

       و این سردی به نوعی مسری شده و به تو هم سرایت کرده

       چون تو هم سردی و بی  حوصله ؛

       حتی اون دربی هم که وجود داره؛؛ به نوعی افزون بخشه سرمای اتاقه

       هر چند که اون درب، محلی ست برای ورود

       اما این درب ؛ درگاه و یا به تعبیری این دروازه هم حکایتها داره

       حتی ورود دیگران هم نمیتونه این خاموشی رو از بین ببره

       چون اونها همه رهگذرند

       رهگذرانی که تنها برای چند دقیقه در کنارت هستند

       تنها برای چند لحظه

       اما بعد، از همون در خاج میشند

       وخروجی که شاید ورود دوباره ای نداشته باشه

        ورود یا خروج اونها هم دست تو نیست؛ انتخابی نیست بلکه به نوعی تصادفیه

         اما این درگاه هم برای تو حکایت دیگه ای داره

         عصرها وقتی که قفلش میکنی ،،میدونی که کار تمام شده و مطمئنی که میتونی

  چند   چند ساعتی از این دیوارهای یخ زده فاصله بگیری ،،،، اما فردا صبح وقتی کلیدت به قفل

قندیل   قندیل بسته اون در کذایی بوسه میزنه میدونی که باز هم قراره مدت زمانی رو با دلتنگی سرکنی

         نه همدمی و نه یاوری ؛؛؛تنهای تنها؛؛؛همراه با دلتنگی برای روزهای خوش گذشته.

         همه چیز گذراست،،، مثل این دنیا ،،، مثل خوبی ها و بدی های این دنیا

         و بازهم تکراری از مکررات،،همه چیز گذراست و قابل تغییر

         اما گاهی اوقات هم  چیزهایی هستند که در وجود خودمون تمایلی برای تغییرشون

         احساس نمی کنیم ؛مثل تنهایی.... و دوست داریم این حس همراهمون باشه...

         مثل تو؛چون تنهایی و دلزده از زندگی

         چون:

         حتی با بودن کسی در کنارت اما باز هم تنهایی،،چراکه تو در باطن  تنهایی

         و باز هم قصه هزار و یک شب و مفرد بودن تو*** 

       همه چیز حکایت از دلتنگی داره ::::در و دیوارها؛میز صندلی ها ،////

         و حتی اون ساعتی که با صدای تیک تیک خودش باعث میشه  تا

         لحظه لحظه دلتنگی خودت رو بیش از پیش احساس کنی و یا اون 

         کامپیوتری که روبروته(( و همیشه میخوای به نوعی خودت رو باهاش سرگرم کنی تا شاید کمی فراموش کنی که کی هستی و چه کردی )) ولی خودش عاملیه برای دلتنگی؛ چون در اون هیچ خبر خوشحال کننده ای برای تو نیست /// و یا حتی اون تلفنی که  روبروته  ولی صدای زنگش  بدجوری اعصاب رو بهم می ریزه، و یا حتی وجودِ .... !!!

            شاید تنها عاملی که باعث میشه برای چند لحظه غم و غصه های خودت رو فراموش کنی اون پنجره ست      پنجره ای که در وسط اون دیوارهای سرد و بیروح تعبیه شده وشاید به تعبیر دیگه این پنجره؛ روزنه ای از امید باشه در بین  تمام دلتنگی ها  پنجره ای که رو به دنیاست

                 رو به زیبایی و رو به ....

                 دنیایی که میتونه هم زشت باشه هم زیبا

                 و این بستگی به خودمون داره که کدوم رو انتخاب کنیم./

                 هر چند که زشتی یا زیبایی دنیا به خنده یا گریه ما نیست، ممکنه در اوج زیبایی گریه کنیم ویا در وج ز شتی بخندیم، پس تا میتونی از اون پنجره نگاه کن....نگاه کن؛ فقط با این تفاوت که این بار میتونی مسیر نگاهت رو انتخاب کنی،،میتونی چشمهات و روی خیلی چیزها ببندی  مثل بدیها و میتونی برای دیدن خوبی ها با دقت بیشتری نگاه کنی.... اصلاً میتونی صحنه ها رو گلچین کنی... گلچینی از بهترین ها تا شاید بتونی یخ زدگی وبیروح بودن این اتاق رو برای چند ساعتی تحمل  کنی ،تا شاید بتونی کمی از دلتنگی هات فاصله بگیری

                   هــــر چند که تو خودت خواستی که دلتنگ باشی؛؛ خواستی،، و اینگونه  زیستن رو برای خودت رقم زدی

            پس کسی رو مقصر ندون؛چون خودت از همه مقصرتری

 

 

 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( دوشنبه 87/2/9 :: ساعت 5:33 عصر )
»» جــوابــی دیگـــر برای یـاغــی

 یاغی جان :زیبا نوشته بودی اما باز هم بایدها رو بکار برده بودی.بایدهایی که شاید از نظر من و میلیونها انسان دیگه لزومی به انجامشون نباشه. قبول دارم که عقیده باید براساس ایدئولوژی باشه اما آیا در مورد عقیده تمام افراد؛ این صاقه؟
ما مسلمانیم اما تمام اصول مسلمانی رو بلد نیستم در صورتیکه بقول شما ((باید)) بلد باشیم،،که نیستیم./بنابراین اصول وجود دارند اما همیشه اجرا نمیشند درصورتیکه اگر اجرا میشند دنیا دیگه اینگونه نبود./
درسته که رفاقت یک موضوع عمومیه اما نامردی رفیق من عمومی نیست،،منهم از نارفیقی گفتم نه از رفاقت یک رفیق.
راستی نگران من نباش ...چون حالا دیگه تصمیم به فشردن دستهات ندارم چون متوجه دوز و کلکهایی که در اونه شدم...دستی که گرمه ولی گرمایی مصنویی نه گرمای وجود یک رفیق؛؛ میدونم این گرمای مصنوعی نمیتونه التیام بخش آلامی باشه که تو با نامردی های چند باره خودت در ذهن من حک کردی،،،،،وچشمی که مطمئناً روشنگر آرزوهای من نیست بلکه سیاه چاله ایه برای نابودی آرزوهام،،،،و لبخندی که بدتر از لبخند هزاران بدکاره است.((لبخندی که در انتهای آن چیزی جز تباهی نیست))
تو به دلایل محکمه پسند خودت که که برای محکوم کردن نوشته،شخصیت و عقاید دیگران داری ؛ایمان داری و این اصلاً خوب نیست//به همین دلیل هم فکر میکنی که از شوینیسم و فاشیسم و اگوسانتریسم های رنگارنگ مصون بوده ای در صورتیکه شاید هم اینگونه نبوده مگر نشنیده ای که میگویند:: پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد؟؟؟
بهر حال خوشحالم که از نهضت اومانیسم و لیبرالیسم و

 اینتر ناسیونالیسم درسی گرفتی برای ....
راستی از صمیم قلب خوشحالم که در کنار خودت کسی رو داری که پرچمدار رفاقته/
جالبه که هر کس نوشته های من و تو رو بخونه فکر میکنه که ما در قبال همدیگه نارفیقی کردیم....
اما نمیدونه که ما دو دوست هستیم،،، فقط تا حدودی ؛؛با افکاری متفاوت
و این نوشته ها تنها عقاید ما هستند.
ممنونم از نوشته زیبات
 به امید موفقیت برای تو دوست عزیزم

*********

از زمانیکه بچه بودم دو شعر رو همیشه در ذهن داشتم و همیشه اونها رو در خیلی از کارهای خودم مد نظر داشتم....

هـــر کجـا محــرم شـدی چشـــم از خیــانت باز دار
چــه بســـا محـــرم کـه بـا نقطـــه مجــــرم میشود..

و دیگه اینکــه::

به درویشـــی قـناعت کن
کــه سلطـــانـــی خطـــر دارد



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( دوشنبه 87/2/2 :: ساعت 12:42 عصر )
»» جواب یک یاغی

بعد از اینکه مطلب نامه ای به یک رفیق رو نوشتم دوست عزیزی با نام مستعار یاغی مطلبی رو در جواب برام نوشته اند که اون رو در زیر میذارم ..

البته ناگفته نماند که ابن جناب یاغی هم از دوستان عزیز بنده هستند  و بجای اون نارفیق جواب داده اند و البته ایشان  قلم بسیار تند و تیزی دارند که بالاخره مرا هم از این تند و تیزی خود بی نصیب نگذاشتند و چنین فرموده اند که:

من در صدد پاسخگویی نیستم . قصد نوشتن جوابیه یا هجو هم ندارم . این فقط بیان گوشه ای از واقعیتهای موجود است که ظاهرا به عمد از سوی نگارنده مطلب (بی وفایی یک رفیق نا رفیق) نادیده انگاشته شده است . گرچه با شناختی که به شخصه از نویسنده مطلب داشته و دارم نمی توانم تمام این چشم بستن بر واقعیت از سوی وی را تعمدی تلقی نمایم . شاید در گوشه ای از افکار وی هنوز جایی برای پذیرش این حقایق که دیگر نمی شود نام پنهانی را بر آن نهاد وجود ندارد .  

پسر این رو تو گوشت فرو کن من حاضر نیستم هر چیزی رو دو بار بگم یعنی وقتشو ندارم که حرفام رو تکرار کنم اصلا به خاطره همینم هست که از خیرگذاشتن نقطه و کاما هم گذشتم قبل از اینکه بخوای عصبانی بشی یا ناراحت بهتره یه نگاهی به گذشته خودت بکنی می خوام خوب بگردی می خوام ببینی کی بهت گفته بود که با من دست بدی کی بهت گفته بود که به چشمام نگاه کنی کی بهت گفته بود به لبخند من دلخوش بشی قطعا این من نبودم قطعا من برای اینکار مجبورت نکرده بودم باور کن اگه اینکار به تو آرامش نمی داد یا اگه باعث رضایت خاطرت نمی شد هیچوقت این کار هارو نمی کردی پس این ها رو برای خودت انجام دادی فکر نمی کنی این یه خود خواهی بزرگ باشه که بخوای به خاطر دل خودت دیگری رو محکوم به نارفیقی بکنی فکر نمی کنی جسارت و شهامت این رو نداری که خودت رو محکوم بکنی باور کن خودت هم نمی تونی کلمه رفاقت رو معنا کنی برای اینکه رفاقت کلمه نیست معنا شدنی نیست پس بهتره خودت رو زیاد عذاب ندی نوشته بودی (برگرد و یه نگاهی به پشت سرت بکن یه نیم نگاه هم کفایت می کنه یا حداقل گوش کن) من برای برگشتن و دیدن و گوش دادن به گذشته زمانم رو هدر نمی دم اما اگر خواستی می تونی به احترام دل خودت به حرفاش گوش بدی اون رو ببینی یا حتی برگردی و بهش سر بزنی آره به دلت رجوع کن من به اندیشه ها و افکارت کاری ندارم چون توی مطلبت اثری از اونها ندیدم نوشته تو یه احساس بود سلام و احوالپرسی و همراهی و بودن و ماندن و حتی خداحافظی نیازی به صداقت و دوستی نداره اما سر نبریدن سایه صداقت می خواد بی تو رفتن و با تو برگشتن صداقت می خواد خود خویش بودن صداقت می خواد اینکه آدم در عین پیدایی خودش رو گم کنه صداقت می خواد پس بهتره تمام بشی و از نو آغاز بکنی راستی یادم رفت بهت بگم نگاه کوتاه تفکر زیاد رو با خودش نمی یاره برعکس تفکر زیاد باعث نگاه های بلند میشه در ضمن کسی که دلی نداره ترس شکسته شدنش رو به خودش راه نمی ده آخرین جمله ات این بود((لطفا به خود نگیرید)) آخرین جمله منم اینه (لطفا به خود به گیرید پیش از اینکه به دیگران گیر دهید) ایجوری قشنگ تره مگه نه     


و اما جواب من::

جناب آقای یاغی؛؛ اگر چه شما درصدد پاسخگویی یا دادن جوابیه نبودید اما عملاً این کار را کردید/ اما بنده با صراحت اعلام میکنم که قصد جواب دادن به شما دوست عزیز رو دارم::


یاغی عزیز: در جامعه ای که ما زندگی میکنیم هر اتفاقی به نوعی میتواند جزئی از یک واقعیت باشد؛؛ شادی و ناراحتی؛تولد و مرگ،مردی و نامردی و هزاران هزار واژه که هر کدامشان در قالب یک کلمه ،گویای یک دنیا حرفند و کلام.

من هم به نوعی سعی در نادیده نگاه داشتن خیلی از مطالب داشتم؛مطالبی از قبیل نامردی و زخمهایی که از این رفیقان نامرد بر دل میماند؛پس سعی بر نادیده گرفتن داشتم و دارم ....چرا که تمایلی به سرباز کردن این  جوش چرکین ندارم؛ پس در این نادیده گرفتن حق با شماست؛ در ضمن نه در گوشه ای از ذهن خود بلکه در تمام ذهن خود هنوز هم واقعیات را به درستی میبینم و پذیرای آنم. 

تو گفتی و من گوش کردم؛؛ پس حالا تو گوش کن ::

دو بار نمیگی چون نمیدونی بار اول چی گفتی؛پس میترسی بار دوم کلمات و جملاتت یادت بره.چیزی هم که تو زیاد داری وقته پس لطفاً کلاس نذار؛و اگر هم از خیرِ گذاشتن کاما و نقطه  گذشتی دلیلش چیز دیگه ایه که هم من میدونم هم تو ....

و قرار هم نیست عصبانی بشم ،چون من طاهر وپاک و معصوم نیستم؛؛ممکنه که منهم اشتباه کنم،حتی ممکنه که تمام این نوشته های  من اشتباه باشند،‍شما میتونی  نوشته من رو نقد کنی و منهم قبول میکنم اما تو نمیتونی این نامردی ها رو از دنیا پاک کنی اگر میتونی اونها رو نقد کن نه نوشته من رو.

گشتم،، بارها و بارها،، ساعتها پرسه زدم اونهم در گذشته خودم

همیشه سعی کردم رفیق باشم نه نارفیق

چون خودم زخم خورده دو نارفیفم.

کسی نگفت؛؛ خودم خواستم

در مرام ما ایرانیها به خصوص خوزستانیها به خاطر خونگرم بودنمون ؛ دست دادن نشانه احترامه و وقتی موقع سلام و احوالپرسی تو چشمات نگاه میکردم بخاطر این بود که ببینم چشمات چی میگن؛؛ ممکنه زبونت بگه خوبم اما میتونستم ناراحتی رو تو چشمات بخونم اونوقت بود که سعی میکردم مشکلت رو بفهمم و حلش کنم

اما هیچوقت نتونستم نامردی رو  از چشمات بخونم

اما این نزدیک بودن من به تو بخاطر دلخوشی خودم نبود بلکه بخاطر رفاقتم بود بخاطر دوستیمون/

تو دلخوشکونک من نبودی

من تو زندگی هیچوقت دل خودم رو به این چیزها خوش نمیکنم...

دلخوشی من یعنی خانواده ام..یعنی سلامتیم

نه دست دادن با تو و دوستی با تو .... 

من بخاطر دل خودم هیچوقت کسی رو محکوم نمیکنم

بلکه بخاطر اعمالشون اونها رو محکوم میکنم..

من در همینم وبلاگ هم بارها و بارها خودم رو محاکمه کردم،،،خودم رو محکوم کردم بدون هیچ پارتی بازی و اعمال نفوذی.

راستی من گفتم که صداقت کلمه جالبیه،، نگفتم که رفاقت یک کلمه ست چون میدونم که کلمه نیست بلکه یک دنیا مطلب و کلامه.

هر کسی از رفاقت و صداقت و دوستی تعبیر جداگانه ای داره

همونطور که تو حاضر نشدی برگردی؛؛چون رفاقت تو یعنی زخم دل زدن و به اینکار هم عادت داری و به این هنرت افتخار میکنی

گفتم برگرد،، اما میگی که حاضر نیستی زمانت رو هدر بدی اما کدوم زمان؟؟

میترسی زمان برا نارفیقی در قبال یکی دیگه کم بیاری؟؟ میترسی وقت نکنی روی دل یکی دیگه زخم بزنی؟؟

من دعوتت کردم،، دعوت به برگشت

اما تو قبول نکردی

چون خیلی به خودت مطمئنی،، خیلی مغروری

تو همیشه خودت رو کمال میدونی...

تو این دنیا همه چیز صداقت میخواد... حتی مرگ.

اگر تو غیر از این فکر میکنی من صمیمانه به تو پیشنهاد میکنم که طرز تفکر خودت رو عوض کنی،، همونطور که در مورد اون قضیه تفکراتت رو تغییر دادی.

همیشه اونطوری که ما فکر میکنیم نیست...گاهی یک نگاه کوتاه حتی در حد چند ثانیه میتونه دنیای کسی رو تغییر بده..میتونه اون رو وادار به تفکر کنه ،،همونطور که به گفته خودت تفکر زیاد باعث نگاه های بلند میشه ؛ پس نگاه کوتاه هم به نوعی میتونه باعث تفکرات زیاد بشه

البته این به کسی که نگاه هم میکنه بستگی داره

اگر خودش بخواد ؛میتونه بدون نگاه هم فکر کنه ولی اگر نخواد ،بعد از ساعتها نگاه هم انگار نه انگار

درضمن ؛؛ یاغی عزیز

هر کسی دلی داره...پس این نیست که بگیم کسی که دلی نداره ترس شکسته شدنش رو به خودش راه نمی ده ؛؛؛نه اینطور نیست..همیشه دلی هست..حتی برای شکستن///

راستی وقتی بهت گفتم که دارم جوابت رو مینویسم گفتی ::

تو محکـــومی،، محکوم جوابی نداره

من تا حالا فکر میکردم که تو فمنیستی...ولی حالا متوجه شدم که تو یک یاغی در فمنیست ها هستی و شاید یک دیکتـــاتور یا نازی !!


ولی در نهایت زیبا نوشته بودی ولی سعی کن

کمی واقعبینانه تر نوشته کسی رو نقد کنی

نه اینکه فقط برای گفتن مطلبی؛؛؛ هر چه میخواهد دل تنگت بگی...//


هر چند که تو اون رفیق نامرد نیستی،،، که اگر بودی اون اتاق و پیشخونت رو روی سرت آوار میکردم


                                     ز غم کسی اسیرم که خودش خبر ندارد 
                         عجب از محبت من که در او اثر ندارد 
                     غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد : 
                       دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( شنبه 87/1/31 :: ساعت 10:57 صبح )
»» نــامــه ای به یک رفیــق !

فرستنده : امیر

گیرنده : هیچ کس

موضوع : بی وفایی یک رفیقِ نا رفیق

 

وقتی که دست میدادی گرمی دستات دلگرمم میکرد

چشمهای زلالت برق میزد

لبخندت خیلی دوست داشتنی بود

امـــــا

اما نمیدونستم که دستهات رو روی گاز میگیری تا گرم بشه

نمیدونستم که تو چشمهات لنز میذاری و چند دقیقه قبلش به یه لامپ نگاه میکنی

نمیدونستم که در تمام مدتی که داری لبخند میزنی همش داری به ساده دلی من میخندی

نمیدونستم

نمیدونستم رفیق

نمیدونستم دوست عزیز

وای که من چقدر ساده بودم که تمام کلمه رفاقت رو در تو معنا میکرم

و تمام دوستی رو در وجود تو میدیدم

وای که من چقدر ساده دل بودم

اما تو هم

غرور رو بیخیال شو

برای چند لحظه بیخیال شو

همشون رو برای چند لحظه ...فقط برای چند لحظه بذار کنار و برگرد

برگرد و نگاهی به پشت سرت بنداز

لازم نیست کاملاً برگردی

نیم نگاه هم کفایت میکنه

حداقل گوش کن

یعنی واقعاً تو این صداها رو نشنیدی

کمی غیرت بد نیست

برگرد تا ببینی که در این مدت چکار کردی ؟

کمی گوشهات رو تیز کن تا بشنوی صدای شکستن دلهایی رو که مسبب تمام اونها تو بودی

برگرد

گاهی برگشت لازمه

نه اینکه برگردی برای جبران ...نه !!!

برگرد تا درس عبرت بگیری...برای آینده خودت

ادعای دوستی کردی!!!قول رفاقت دادی

و از همه مهمتر فقط ادعای صداقت داشتی

من ساده دل هم رفاقت و صداقت تو رو پذیرفتم

اما هیچوقت نخواستم قبول کنم که تو صادق نیستی

اما برگرد

نمیدونم ...اما احساس میکنم که این روزها دل شکستن مد شده

همه جا ؛؛؛ کسی هست که دلی برای شکستن داشته باشه...دلهای ساده ای که فقط منتظر یه تلنگرند

مقصر تو نیستی

این روزها رفاقت شده دروغ و نیرنگ

تا وقتی بهت احتیاج داره کنارته

اما وقتی کارش تموم شد ..رفاقت و صداقت هم تموم میشه

اما تو برگرد

سلام، احوالپرسی، همراهی، بودن،ماندن، سختی، شادی، و حتی خداحافظی چیزهایی هستند که احتیاج به صداقت و دوستی دارند.

صداقت ؟؟؟ کلمه جالبیه!

اما این صداقت باید معنا پیدا کنه و اونوقته که زیبا میشه

اما....همیشه باید همینجا توی صندوقچه دلمون به عنوان یک حسرت به اون نگاه کنیم  و اون رو در هزار لای دلمون قایم کنیم تا مبادا نشست و برخاست با نارفیقان ما رو هم نارفیق کنه

البته شاید هم من و تو معناهای متفاوتی از رفاقت داشته باشیم

اما اصل رفاقت همه جا یک چیزه که اونهم وفاداری و صداقته

چیزی که تو نداشتی

بــرگـــــرد

فقط یک نگــاه

نگاهی که امیدوارم با تمام کوتاهیش ،،، تفکر زیادی در ادامه اون باشه

 برگرد تا شاید بفهمی....

برگرد چون بزودی دل خودت هم شکسته میشه

 

                    (( لطفاً به خود نگیرید))



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( سه شنبه 87/1/27 :: ساعت 5:44 عصر )
»» انـدر ستـایش مقـــام خـــــر

 

                              انـدر ستـایش مقـــام خـــــر

کاش یکی بود جای من می نوشت. کاش یکی بود جای من فکر می کرد. کاش یکی بود جای من حرف می زد. کاش یکی بود جای من سکوت می کرد. کاش یکی بود جای من گوش می داد. کاش یکی بود جای من می خندید. کاش یکی بود جای من نگاه می کرد. کاش یکی بود جای من فکر می کرد. کاش یکی بود جای من دروغ می گفت.کاش یکی بود جای من احترام می گذاشت.کاش یکی بود جای من توهین می کرد. کاش یکی بود جای من متنفر می شد. کاش یکی بود .....یه لحظه دست نگهدار بذار واقعیت رو برات روشن کنم:

«1-از خواب بیدار میشی

2- غذا می خوری

3- کار میکنی

4- غذا می خوری

5- می خوابی

و دوباره از اول.این قانونه اگه نمی تونی رعایتش کنی بزن به چاک.تازه ما بهت میگیم کی بخوابی

کی بیدار بشی چی بخوری و چه کار بکنی.سئوال کردن هم ممنوعه»

یه نفر رو می شناختم که می گفت زندگی جبر مطلقه تو نمی دونی وقتی از یه چهار راه رد می شی چه اتفاقی می افته اما خدا می دونه که توی اون لحظه قراره یه ماشین زیرت کنه و بفرستت اون دنیا پس زیاد زندگی رو سخت نگیر. نتیجه اخلاقیش اینه که بی خیال همه چیز شو غیرت میرت رو هم بریز دور اصلاً شخصیت کیلو چنده اگه بهش حساس بشی بیشتر عذابت میده تو این دوره زمونه اگه حرف خورت خوب نباشه کلات پس معرکه ست.

کاش یکی بود جای من بی خیال می شد. کاش یکی بود جای من جلوی زبونش رو می گرفت. کاش یکی بود جای من چشماشو راحت می بست و رد می شد. کاش یکی بود جای من نقش گوسفند رو بازی می کرد مثه گوسفند سرشو مینداخت پایین مثه گوسفند بع بع می کرد و مثه گوسفند هر وقت می خواستن سرشو می بریدن.

اما من گوسفند نیستم شاید شبیه خر باشم شاید مثه خر جفتک بندازم شاید مثه خر گوشام دراز باشه شاید مثه خر بی عقل باشم اما گوسفند نیستم. یعنی هنوز نتونستم نسبت به توهین بی تفاوت باشم هنوز نتونستم نسبت به شخصیتم بی تفاوت باشم هنوز نتونستم نسبت به شعورم بی تفاوت باشم هنوز نتونستم خودم رو به کوچه علی چپ بزنم هنوز نتونستم ادای آدمهای هالو رو در بیارم.

من گوسفند نیستم .چون مثه گوسفند ها برای علف چرا گاهمو ترک نمی کنم ترجیح می دم مثه خرها سر جام بایستم حتی اگه از گرسنگی بمیرم. چون مثه گوسفندها قبل از اینکه چیزی رو نفهمیده باشم سرم رو پایین نمی اندازم ترجیح می دم مثه خرها سرمو بالا بگیرم بشنوم و نفهمم. چون مثه گوسفند ها ترسو نیستم ترجیح می دم مثه خرها بایستم و فرار نکنم. چون مثه گوسفندها خودم رو به اون راه نمیزنم تا مهلت سر بریدنم فرا برسه ترجیح می دم مثه خرها این قدر بار ببرم تا زیر کار بمیرم. چون مثه گوسفند ها فرار کردن و قایم موشک بازی بلد نیستم ترجیح میدم مثه خرها  بمونم و دیده بشم. چون مثه گوسفند ها از ترس یک روز زندگی بیشتر حرفمو نمی خورم ترجیح می دم مثه خرها عر عر کنم تا همه صدامو بشنوم.

اگه از هر کسی بپرسی خر بهتره یا گوسفند جوابش مشخصه اما شاید من با همه فرق داشته باشم شاید خریتم بهم اجازه نمی ده گوسفند باشم شاید ننگ خر بودن برام از انگ نفهم بودن با ارزش تره پس لطفاً با من مثل گوسفند ها رفتار نکنید. باید به یه خر بگی چکار بکنه چون اون حالیش نیست چون زبون ایما و اشاره رو نمی فهمه شاید لازم باشه یه موضوع رو بهش بگی تا تو کلة پوکش فرو بره. یه خر نمیتونه مثه گوسفند وایسه تا هر کسی هر جور دلش خواست بهش توهین بکنه. 

گفت بس جدّند و گرم اندر گرفت               گر خرم گیرند هم نَبوَد شگفت

من خر هستم اما هنوز خوب می بینم.من خر هستم اما هنوز خوب احساس می کنم.من خر هستم اما هنوز شعورم به خیلی چیزها می رسه.من خر هستم اما هنوز خیلی چیزها را میتونم بفهمم.من خر هستم اما هنوز انتظار دارم مثه آدمها با هام رفتار بشه. من خر هستم اگه حرفی برای گفتن با خرها وجود نداره لا اقل اونها رو گوسفند فرض نکنید.

                            (( اهــــدایی به یک دوست ))

 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( شنبه 87/1/24 :: ساعت 5:34 عصر )
»» چـــراغ خــانــه !!!

گاهی وقتها آرزو میکنم تا زودتر همه چیز تمام بشه

گاهی هم برعکس !!! آرزو میکنم که حالا حالاها ادامه پیدا کنه...

عده ای عقیده دارند که این روزها،،روزهائیه که ظلم و ستم همه جا پر شده

اما عقیده من اینه که بیشتر از ظلم،،،حق خوری و بی انصافی همه جا پر شده

هر چند که اونهم نوعی ظلمه،، اما این یکی این روزها مُـــد شده/

وقتی افرادی رو میبینم که به نان شب خودشون محتاجند دلم میگیره،،

ووقتی میبینم که همین افراد هزار درد و مشکل دارند و روزی صدها با آرزوی  مرگ میکنند منهم از خدا میخوام تا هر چه زودتر این دنیا به پایان برسه

ولی وقتی زیبایی های این دنیا رو میبینم دلم میخواد تا بیشتر پابرجا باشه.

چند روز پیش بود

آژانس ماشین نداشت ؛؛ منم چون خیلی عجله داشتم رفتم تا شاید ماشینی پیدا کنم

وقتی از دور میومد دودل بودم که بهش اشاره بدم یا نه؛؛ چون ظاهر ناجوری داشت

فقط اسمش RD بود ولی هیچ شباهتی به RD  نداشت

وقتی سوار ماشینش شدم؛؛ از بوی بنزین سردرد گرفتم

داخل ماشینش هم بهتر از بیرونش نبود

از بابت ماشینش عذر خواهی کرد و شروع به صحبت و دردودل کرد

 از مسائلی گفت که هر چقدر هم که ریاضیاتت خوب باشه نمیتونی این اعداد و ارقام رو با هم جمع و تفریق کنی ،،، نمیتونی طوری حساب کنی که دخل و خرجش با هم جور باشه

از بدی زمونه گفت و از هزار درد بی درمونی که داشت

از اینکه بخاطر سرطانی که داشت از کار بیکار شده بود

و تنها با ماهی دویست هزار تومانی که بابت بیکاریش از بیمه میگیرفت زندگیش رو میگذروند

از اینکه باید ماهیانه جهارصد هزار تومان پول دارو بده شکایت داشت

و از اینکه تحت شیمی درمانیه و بخاطر همین تمام موهاش ریخته  این موضوع بدجوری اذیتش میکنه و کمی هم عصبی شده،

و دیگه اینکه با این ماشین کار میکنه تا شاید پولی نصیبش بشه ،، البته اگر بنزین گیرش بیاد و گرنه که....

من که هر چی فکر کردم نتونستم خودم رو جای اون بذارم

نتونستم ؛؛چون تصمیم گیری مشکله؛؛

چون نتونستم تصمیم بگیرم که اون پولی رو که در میارم برای داروهام کنار بذارم  یا برای خرج زن و سه بچه؟؟

میگفت که بیشتر از بیست بار رفته حلال احمر تا تونسته تنها پول یکماه داروهاش رو از اونها بگیره

اون تمام اینها رو تحمل کرده بود

اما یه چیزی خیلی آزارش میداد

خیلی دلسردش کرده بود

میگفت که وقتی میره بیمارستان تا شیمی درمانی بشه؛؛ عده ای عراقی میان برای مداوا و یک نماینده از ایران هم همراهشونه که با ماشین میارنشون و بعد هم میبرنشون و در همون بیمارستان داروهایی رو که مردم ایران ما و منجمله همین آقا باید ماهانه مبلغ کلانی در ازاش پرداخت کنند ،،بصورت رایگان در اختیار این افراد عراقی قرار میدند.

میگفت که همه چیز رو تونسته تحمل کنه ؛؛ اما این رو دیگه نمیتونه///

چیزی که منهم نمیتونم ببینم

نمیتونم  ببینم که داخل کشور خودمون  دارن مردم خودمون رو  غریب کُش میکنند

اما عده ای از سیاستمداران ما برای جلب نظر جامعه بین الملل دارند مردم کشور رو در زیر فشار  مالی و اقتصادی شدید قرار میدند تا بتونند به هدفشون برسند.

بهترین اجناس به عراق و لبنان صادر میشه،،بهترین امکانات از ما گرفته میشه تا اونها بتونند ....

ایـــــران شــده دایــه عــزیـــزتـــر از مــادر

و مردم ایران شدن سپر بلای یک عده از خدا بی خبر

اونهـــا دنبـــال ثـــوابنـــــد

چیزی که من مطمئنم نصیبشون نمیشه،،، یعنی امیدوارم که نشه/

کسی رو دیدم که سرش رو بالا میگرفت و با افتخار از کمک به کشورهای دیگه میگفت؛؛

میگفت که تا حالا چقدر جنس براشون فرستاده

اما بنظر من اون باید شرمنده باشه ؛؛ شرمنده باشه چون مردم ما گشنه هستند

چون مردمی رو داریم که شبها سر گرسنه رو بالش میذارن...

کسانی رو داریم که روزها و شبها شرمنده زن و بچه های خودشونند ؛؛چون نتونستند از عهده زندگی بر بیان///

یه زمانی ،، یه روزی ،، ضرب المثلی بود که میگفت::

چـــراغــی کـه بـه خـــانــه رواست ؛؛ بــه مسجــد حــرامــه

امــا حـالا ؛؛ امروز ؛؛ همین ضـرب المثل بــر عکس شده

چــــراغـــی کــه بــه مسجــــد رواست بــه خـــانه حــــــرام است




کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( شنبه 87/1/24 :: ساعت 5:5 عصر )
»» زندگی با بهترین عشق در دنیا

                                              خاطره ای از یک مادر::

یک داستان:

یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.

دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم» از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

دوستم با همدردی به من گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی. غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری، چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»

دوستم آهی کشید و باز گفت: «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره. عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.» از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم: «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من» دوستم خندید و گفت: «خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»

جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم.

 گفتم: چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد، در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد. خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد. اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد. چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم. هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»

دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:
پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت: پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه. پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟ دکتر جواب داد: آره پسر باهوش. پسرم بی درنگ به من گفت: مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.

با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند: با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید. حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است. به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم. تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی. اما عزیزم باور کن که زندگی با بچه ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست.»



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( شنبه 87/1/24 :: ساعت 9:34 صبح )
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >
»» لیست کل یادداشت امیر

20 سال
جای امن
کوچ
گاهی باید رفت
جنگ غرور
شعر
بگو تا بماند
دل پُرِ ننه حسن
آنچه از دل برآیند
سنگ مزار
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 13
>> بازدید دیروز: 182
>> مجموع بازدیدها: 469765
» درباره امیر امیری

خلوتگه دل
امیـــر امیــری
سفری در پیش است، سفری بی پایان، سفری تا به تمنای نگاهی، بماند همه جا و همه وقت (امیر امیری)
» آرشیو مطالب
1. سال 1384 (1)
2. سال 1384 (2)
3. سال 1385 (1)
4. سال 1385 (2)
5. سال 1385 (3)
6. سال 1385 (4)
7. سال 1385 (5)
8. سال 1386 (1)
9. سال 1386 (2)
10. سال 1386 (3)
11. سال 1386 (3)
12. سال 1386 (4)
13. سال 1386 (5)
14. سال 1387 (1)
15. سال 1387 (2)
16.سال 1387 (3)
17. سال 1387 (4)
18. سال 1387 (5)
19. سال 1388 (1)
20. سال 1388 (1)
21. سال 1388 (2)
22. سال 1388 (3)
23. سال 1388 (4)
24. سال 1389 (1)
25. سال 1389 (2)
26. سال 1389 (3)
27. سال 1390 (1)
28. سال 1390 (2)
29. سال 1390 (3)
30. سال 1390 (3)
31. سال 1390 (4)
32. سال 1391 (1)
33. سال 1391 (2)
34. سال 1391 (3)
35. سال 1391 (4)
36. سال 1392 (1)
37. سال 1393 (1)
38. سال 1393 (2)
39. سال 1394 (1)
40. سال 1394 (1)
41. سال 1394 (2)
42. سال 1395 (1)
43. سال 1395 (2)
44. سال 1395 (3)
45. سال 1396 (1)
46. سال 1396 (2)
47. سال 1396 (3)
48. سال 1397 (1)
49. سال 1397 (2)
50. سال 1397 (3)
51. سال 1397 (4)
52. سال 1398 (1)
53. سال 1398 (2)
54. سال 1398 (3)
55. سال 1399 (1)
56. سال 1399 (2)
57. سال 1400 (1)
58. سال 1401 (1)
59. سال 1402 (1)
60. سال 1404 (1)
61. سال 1404 (2)

» موسیقی وبلاگ

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر