زنــدگــــی پُـــر است از خاطــــره هـای خـوب؛
هـــر چند که کـوتــاهنــد،
امــــا بسیار زیـادنــــد
فقط کافی ست که کمی نگاه کنی و بخاطـــــر آوری
ساقـــی بـرفت و مـا را بـه خُمـــاری سِپُــرد
انـدر ستـایش مقـــام خـــــر
کاش یکی بود جای من می نوشت. کاش یکی بود جای من فکر می کرد. کاش یکی بود جای من حرف می زد. کاش یکی بود جای من سکوت می کرد. کاش یکی بود جای من گوش می داد. کاش یکی بود جای من می خندید. کاش یکی بود جای من نگاه می کرد. کاش یکی بود جای من فکر می کرد. کاش یکی بود جای من دروغ می گفت.کاش یکی بود جای من احترام می گذاشت.کاش یکی بود جای من توهین می کرد. کاش یکی بود جای من متنفر می شد. کاش یکی بود .....یه لحظه دست نگهدار بذار واقعیت رو برات روشن کنم:
«1-از خواب بیدار میشی
2- غذا می خوری
3- کار میکنی
4- غذا می خوری
5- می خوابی
و دوباره از اول.این قانونه اگه نمی تونی رعایتش کنی بزن به چاک.تازه ما بهت میگیم کی بخوابی
کی بیدار بشی چی بخوری و چه کار بکنی.سئوال کردن هم ممنوعه»
یه نفر رو می شناختم که می گفت زندگی جبر مطلقه تو نمی دونی وقتی از یه چهار راه رد می شی چه اتفاقی می افته اما خدا می دونه که توی اون لحظه قراره یه ماشین زیرت کنه و بفرستت اون دنیا پس زیاد زندگی رو سخت نگیر. نتیجه اخلاقیش اینه که بی خیال همه چیز شو غیرت میرت رو هم بریز دور اصلاً شخصیت کیلو چنده اگه بهش حساس بشی بیشتر عذابت میده تو این دوره زمونه اگه حرف خورت خوب نباشه کلات پس معرکه ست.
کاش یکی بود جای من بی خیال می شد. کاش یکی بود جای من جلوی زبونش رو می گرفت. کاش یکی بود جای من چشماشو راحت می بست و رد می شد. کاش یکی بود جای من نقش گوسفند رو بازی می کرد مثه گوسفند سرشو مینداخت پایین مثه گوسفند بع بع می کرد و مثه گوسفند هر وقت می خواستن سرشو می بریدن.
اما من گوسفند نیستم شاید شبیه خر باشم شاید مثه خر جفتک بندازم شاید مثه خر گوشام دراز باشه شاید مثه خر بی عقل باشم اما گوسفند نیستم. یعنی هنوز نتونستم نسبت به توهین بی تفاوت باشم هنوز نتونستم نسبت به شخصیتم بی تفاوت باشم هنوز نتونستم نسبت به شعورم بی تفاوت باشم هنوز نتونستم خودم رو به کوچه علی چپ بزنم هنوز نتونستم ادای آدمهای هالو رو در بیارم.
من گوسفند نیستم .چون مثه گوسفند ها برای علف چرا گاهمو ترک نمی کنم ترجیح می دم مثه خرها سر جام بایستم حتی اگه از گرسنگی بمیرم. چون مثه گوسفندها قبل از اینکه چیزی رو نفهمیده باشم سرم رو پایین نمی اندازم ترجیح می دم مثه خرها سرمو بالا بگیرم بشنوم و نفهمم. چون مثه گوسفند ها ترسو نیستم ترجیح می دم مثه خرها بایستم و فرار نکنم. چون مثه گوسفندها خودم رو به اون راه نمیزنم تا مهلت سر بریدنم فرا برسه ترجیح می دم مثه خرها این قدر بار ببرم تا زیر کار بمیرم. چون مثه گوسفند ها فرار کردن و قایم موشک بازی بلد نیستم ترجیح میدم مثه خرها بمونم و دیده بشم. چون مثه گوسفند ها از ترس یک روز زندگی بیشتر حرفمو نمی خورم ترجیح می دم مثه خرها عر عر کنم تا همه صدامو بشنوم.
اگه از هر کسی بپرسی خر بهتره یا گوسفند جوابش مشخصه اما شاید من با همه فرق داشته باشم شاید خریتم بهم اجازه نمی ده گوسفند باشم شاید ننگ خر بودن برام از انگ نفهم بودن با ارزش تره پس لطفاً با من مثل گوسفند ها رفتار نکنید. باید به یه خر بگی چکار بکنه چون اون حالیش نیست چون زبون ایما و اشاره رو نمی فهمه شاید لازم باشه یه موضوع رو بهش بگی تا تو کلة پوکش فرو بره. یه خر نمیتونه مثه گوسفند وایسه تا هر کسی هر جور دلش خواست بهش توهین بکنه.
گفت بس جدّند و گرم اندر گرفت گر خرم گیرند هم نَبوَد شگفت
من خر هستم اما هنوز خوب می بینم.من خر هستم اما هنوز خوب احساس می کنم.من خر هستم اما هنوز شعورم به خیلی چیزها می رسه.من خر هستم اما هنوز خیلی چیزها را میتونم بفهمم.من خر هستم اما هنوز انتظار دارم مثه آدمها با هام رفتار بشه. من خر هستم اگه حرفی برای گفتن با خرها وجود نداره لا اقل اونها رو گوسفند فرض نکنید.
(( اهــــدایی به یک دوست ))
دلیل ننوشتنم شاید خستگی باشه، شاید هم گرفتاری
نمی دونم امسال عید چطوری قراره بگذره؟
از اینگه تا گردن در گرفتاریهای جورواجور فرو رفتم، خسته ام
خسته از این همه دوندگی
خسته از این همه مصیبت
و خسته از این همه ...
مدتهاست که نتونستم یک شب رو به راحتی بخوابم؛ مدتهاست که از فردای خودم بیم و هراس دارم
نگرانم که قراره فردا رو با چه مصیبت و زجر و عذابی شروع کنم
این روزها فکر می کنم که هر روزم خیلی دردناکه؛ اما وقتی فردا میرسه و یک مصیبت جدید یاد اون شعر می افتم که میگه:
هـــر سال میگیــــم دریــغ از پــارسال
و در این حال و اوضاع؛ حال و حوصله هیچ چیزی رو ندارم
مخصــوصــاً نوشتن
سنـــدروم نــویسنـدگــــی
گفتم نیتم خیره. بی حرف پیش میرم تو از حق این بچه محل دفاع میکنم.
رفتم تو؛ سی و هفت نفر داخل بودن، همه پشت کامپیوتر؛یکی منو شناخت که من نشناختمش، اما پسر نوهی شوهر عمهام اونجا بود که هر چی نشونی دادم به جا نیاورد.
گفتند: بگو؛ گفتم: بابا این بنده خدا که سایتش رو بستین؛ خودشو چرا هی میبرین میارین؟ گفتند ما با خودش مشکل داریم نه با سایتش. گفتم: رحمت بر شیر مادرتون پس چرا سایت رو بستین؟ یکهو عین سی و هفت نفر نگام کردن؛
یکیشون گفت: تو وبلاگت چی مینویسی؟ گفتم: یا مسیح؛در مورد آفات گندم و سموم کشاورزی، گفتن دیگه ننویس! گفتم :چشم. اما در مورد چی بنویسم؟ گفتن: مگه مرض نوشتن داری؟ گفتم: رحمت بر شیر مادرت، راست گفتی؛ من هم بهش گفتم مرد ننویس، به فکر زن و بچهات باش، آدم از ننوشتن که نمرده؟ مرده؟ نمرده که؟
گفتن: کسی رو میشناسی که بنویسه؟ گفتم: چی بنویسه؟ گفتن: هر چی؟ گفتم: والا برادرم یه چیزایی مینویسه، گفتن در مورد چی؟ گفتم تبخال و آفت و جوش و کورک و زگیل و این چیزا؛ دکتره پوستِ بدبخت.گفتن بگو ننویسه، گفتم چشـــم؛ امــا نسخه که میتونه بنویسه؟ عین سی و هفت نفر نگام کردن.
یکی گفت: بــاز نوشت و زل زد به مانیتور. یکی دیگه گفت: چی نوشت؟ گفت: دربارهی تجزیه و تحلیل و طراحی سیستم نوشته، یکی گفت: داره تند میره. گفتم: نکنه یارو حسابداری ؛چیزیه! هـــا؟
عین سی و هفت نفر نگام کردن. گفتم: میخواین بگم ننویسه! گفتن: مگه میشناسین؟ گفتم: نه، ولی یه آدم خدا شناس باید پیدا بشه بهش بگه که ننویسه!! بلکه هم مادر پیری داشته باشه؛ پدر مریضی داشته باشه؛ خواهر دم بختی داشته باشه.
گفتن: این که نوشتی گندم دِوِرِم از دو برابر شدن ژنهای اِمِر به دست میاد یعنی چی؟ گفتم: یعنی گندم دِوِرِم از دو برابر شدن ژنهای اِمِر به دست میاد، عین سی و هفت نفر نگام کردن. گفتم: به شیر مادرم گندم دِوِرِم از دو برابر شدن ژنهای اِمِر به دست میاد. میتونین امتحان کنین. گفتن: نگفتیم ننویس؟ گفتم: شیر مادرم حلال نیست اگه بنویسم، خواستم برم؛ گفتم: اگه امری ندارین من برم؟ گفتن: دیگه واسطه نشو!! گفتم: چشم. گفتن سر راه یه پیغام ببر واسه یکی، گفتم: باید بگم ننویسه؟ گفتن: بهش بگو کم کاری، بنویس! گفتم: ننویسه؟گفتن: بنویسه. گفتم: چرا اون بنویسه ولی ما نه؟ عین سی و هفت نفر نگام کردن، گفتن: لابد ما یه چیزی میدونیم؛ گفتم:حتما شما یه چیزی میدونین.
از اتاق بیرون اومدم، سه نفر منتظر بودن، یکی داشت روی کاغذ کوچکی مینوشت، جوون بود، کنارش پیرزنی نشسته بود_ مادرش بود _ خسته و خمیده به دستان پسرش نگاه میکرد. لابد داشت توی دلش میگفت شیرم را حلالت نمیکنم اگر بنویسی.
اومدم بیرون ؛ سوار ماشین شدم، به سرعت به سمت نشانی حرکت کردم، دور میدان افسر جلویم را گرفت، تا خواستم پیاده بشم شروع کرد به نوشتن،به سمتش دویدم؛
گفتم :جناب سروان ننــویس... ننـــویس
کاش کسی حال مرا می فهمید
کاش کسی اندکی درک می کرد
کاش کسی حرف جدیدی می گفت
کاش کسی زِ من هم یادی می کرد
کاش کسی زِ دل خبرهایی داشت
کاش کسی زِ یار نشانهایی داشت
کاش کسی حال مرا درک می کرد
* امیر امیری *
امروز برای استاد یه مراسم بزرگداشت داشتیم..مراسم خوبی بود؛؛ولی حیف که دیگه استاد در بین ما نیست
امروز دیگر جایی برای سلام نیست استاد؛ امروز وقت وداع است و حسرت نبودنت
امروز دیگر جایی برای خنده نیست، همه چشمها گریان،
تمام دل مالامال از عشق استاد؛ امروز آخرین روز دیدار است
تــو ای استاد چــرا اینگونه رفتـــی
زِ مـــا دل کَنــدی و از دیـده رفتــی
تــو ای استــاد ؛ چـــرا بــا مــا نمــانــدی
زِ یــاران پَـــر گشـــودی؛ غَـــم نهـادی
( امیر امیری )
بعد از چند روز کسالت شدید خیلی دوست داشتم که حداقل امروز رو با یه خبر خوب شروع کنم؛ اما متاسفانه اینطور نشد.
بازگشت همه بسوی اوست
هنوز هم نمی توانیم پذیرای آنچه که شنیده ایم باشیم و هنوز هم در باورمان نمی گنجد که دوست و همکار ارجمندمان و از آن مهمتر، استاد عزیزی که سالها همچون پدری دلسوز و مهربان یاریگر ما بود را از دست داده ایم. ای کاش که زمان به عقب باز می گشت تا باز هم می توانستیم به او ثابت کنیم که چقدر برایمان عزیز و گرانقدر است اما اینک که مشیت او بازگشت به درگاه احدیت است ما دوستداران او چاره ای نداریم جز آنکه با دیدگانی گــریــان بـدرقه کننده راه ابدیش باشیم.
ولی ای کاش که استاد ارجمند دکتــر سید هدایت ا... رشیدی می دانست که چقدر دلتنگش خواهیم شد.
چقدر سخت است که فقدانش را باور نمائیم
چقدر سخت است که بی او سر نمائیم
( امیر امیری )
با گذشت چند سال از اون ماجرا ، هنوز هم که هنوزه نتونستم فراموش کنم،
نمیتونم نامردی دو رفیق نارفیق رو از یاد ببرم
هر سال درست همین روز ( 29 بهمن) بیشتر از هر وقت دیگه برام تداعی می شه،، چون در همین روز و همین ساعت اون خاطره تلخ رو از صندوقچه دلم بیرون میارم و تنفرم به اونها رو برای هــزارمین بار به خودم یادآور می شم تا هیچوقت نتونم از گناه اونها چشم پوشی کنم.
گناهی که باعث ناراحتی های زیادی برای من شد و این ناراحتی تا مدتهای مدیدی همراه من بود.
هم بخاطر اون چیز هایی که از دست داده بودم و هم بخاطر آنچه که می دونستم در ذهن ها باقی خواهد موند و پاک نخواهد شد.
و هرچند که می دونم یکی از اونها تقاصش رو پس داده اما بازهم برای من کافی نیست
و هنوز منتظر فرو رفتن بیشتر اون دو نفر (امیر و نیما )در منجلابی هستم که خودشون برای خودشون درست کردند.
چقدر درست گفتند که دنیا دار مکافاته
و بــــاز هـــــم بــــی گناهان چوب خــوردند
در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین میبازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش میکند که ادراک از او رخت بر میبندد و دستورات شیرین را نمیفهمد. هنگامی که از نزد او بیرون میآید، سخنان شیرین را از خدمتکارانش میپرسد و متوجه میشود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند.
فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه میزد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبانها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ میفرستد و قول میدهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.
فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه میرود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت وجامی شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو میرسد. او که دیگر شیرین را، از دست رفته میبیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد میفرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود. هنگامی که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد میرساند، او تیشه را بر زمین میزند و خود نیز بر خاک میافتد. شیرین از مرگ او، داغدار میشود و دستور میدهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامهی تعزیتی طنزگونه برای شیرین میفرستد و او را به ترک غم و اندوه میخواند. پس از گذشت ایامی از این واقعه، مریم نیز میمیرد و شیرین در جواب نامهی خسرو، نامه ای به او
مینویسد و به یادش میآورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در مییابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاشهای بسیاری نمود اما همچنان بینتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس.
خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شکرنام که توصیف زیباییاش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند. خسرو که میدانست شاپور تنها مونس شبهای تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهاییها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانهی شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز که از نحوهی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایتها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه میدارد و تأکید میکند تنها مطابق رسم و آیین خسرو میتواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بینتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز میگردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین میشود و او را دلتنگ میکند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار میشود و به کمک شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان میشود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ترتیب میدهد. شیرین نیز در گوشهای از مجلس پنهان میشود. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل میگوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف میدهد و از خیمهی خود بیرون میآید. خسرو که معشوق را در کنار خود مییابد به خواست شیرین گردن مینهد و بزرگانی را به خواستگاری او میفرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود میآورد. خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور میبخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان میشنود و عمل میکند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی میدهد و در آن سؤالاتی دربارهی چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر میپرسد. پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت مینشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه میافکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازهی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنهای جگرگاهش را درید. حتی در کشاکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطهی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بیجان یافت و ناله سر داد. در میانهی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهاییاش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.
همیشه عاشق داستانهایی مانند لیلی و مجنون ؛شیرین و فرهاد و ... بودم.خوندن اونها به لحاظ متن ادبی ای که دارند کمی مشکله، این داستان بصورت نثر دراومده که اون رو برای کسانی که مانند من علاقه مند هستند؛قرار دادم.
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم میشود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا میکند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.
هنگامی که هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میکند: اسب خسرو را میکشد؛ غلام او را به صاحب باغی که داراییاش تجاوز شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.
مدتی از این جریان میگذرد تا اینکه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شکوه و جمال ملکهای که بر سرزمین ارّان حکومت میکند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، میکشاند. سپس شروع به توصیف زیباییهای بی حد او مینماید، آنچنان که دل هر شنوندهای را اسیر این تصویر خیالی میکرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرندهی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامیدارد و خواهان این پری سیما میشود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان میفرستد. هنگامی که شاپور به زادگاه شیرین میرسد، در دیری اقامت میکند و به واسطهی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی کوهی در همان نزدیکی آگاه میشود. پس تصویری از خسرو میکشد و آن را بر درختی در آن حوالی میزند. شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین میبرند و نابودی آن را به دیوان نسبت میدهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمیبندند و به مکانی دیگر میروند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، میبیند و از خود بیخود میشود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را میدهد، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل میدانند و رخت سفر میبندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود میکند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمیدارد و چنان شیفتهی خسرو میشود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را میگیرد؛ اما هیچ نمییابد. در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا میگذرد. شیرین او را میخواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمیگشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان میکند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمیآورد. شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور میگیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلدادهی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز مینشیند و به سوی مدائن میتازد.
از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن میکند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش میکند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش میگیرد.
در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمهای تن خود را میشوید، متوجه حضور خسرو میشود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل میبندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم میپوشند. خسرو به امید شاهزادهای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او میگذراند.
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او میکوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطهی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی میکرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن میخرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن میپیچید. اما دیگر نه از صدای گامهای شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه میکند و از شاه دستور میگیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن مینهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر میبرد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ میکند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن میکند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر مینهد به امید اینکه روی دلدادهی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید میشود.
در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام میکند و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک مینماید. خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته مییابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان میگریزد. در میان همین گریزها و نابسامانیها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدتها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.
خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،خسرو دل از معشوقهی خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همهی نعمتهای دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.
مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت میکند. تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست؟؟؟
پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.
در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحنهای خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو که دیگر نمیتوانست عشق سرکش خود را مهار کند، شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد.
شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمیخورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بود، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.