تاوان حرفهایی رو که نمیتونی بگی
تارهای سفیدیه که
یک شبه لای موهات بوجود میان
شاید آرامتـــر میشدم
اگـــر میفهمیدی که حــرفهـــایــم،
به همین راحتی که می خوانــی
نـوشتـه نشـده انـد
سلام بهانه من برای زندگی ....
دلت تنگ است ..... می دانم !!
قلبت شکسته است ..... می دانم !!
دوری برایت سخت است ...... می دانم !
اما برای چند لحظه ای ارام بگیر ..... تا برایت بگویم...
بگویم از دنیایی که به هیچ کس وفا نمی کند....
و مردمی که به جز خودشان هیچ کس را نمی بینند..!
بگویم از انچه که در این مدت بر من گذشت.....
اما گریه نکن ....که حال و هوای تو مرا بارانی تر می کند...
گریه نکن که چشمهای من نیز به گریه خواهند افتاد...
بیا و درد دلت را به من بگو...
و مطمئن باش که قول می دهم ارامت کنم...!
با گریه خودت را ارام نکن....
گریه نکن که اشکهایت مرا نا ارامتر می کند..
گریه تو مرا به دلتنگی های دیرینه ام می کشاند....
گریه نکن چون منهم مانند تو اشفته می شوم..
می دانی که دوست ندارم ان چشمهای زیبایت رو خیس اشک ببینم ..
ای عزیزم ...
ای زندگی ام ....
ای عشقم .....
اینها تمام حرفهایی بود که در اوج دلتنگی با دل نا ارام خود ارام ارام گریستم...
برای دلی که هنوز در نبود تو ....
و ارام ... ارام می میرد...!
باور کن بغض راه گلویم را بسته است....
اما گریه نمی کنم...
می خواهم برایت فقط بنویسم...
اما تو بگو بهانه ام ...
می خواهم به یاد گذشته .... اما اینبار با دستانی سرد اشکهای گونه هایت را پاک کنم بهانه ام :
بیا و دستهایت را در دستهایی بی روجم بگذار....
و به یاد روزهای اول اشنایی مان دوباره ...ببار ...
این بار می خواهم جور دیگری اشکهایت را پاک کنم..!
سرت را بر روی شانه هایم بگذار ...و ارام در گوشم زمزمه کن ...
باور کن به درد دلهایت گوش خواهم کرد...
می دانی اگر هنوز هم دلی برایت مانده باشد
وقتی دست نوشته هایم را می خوانی ....
اشک از چشمان سرازیر می شود....
پس برای اخرین بار هم گریه کن....
چون این درد دلی بود که در اوج بی کسی .....
من نیز با چشمانی خیس برایت نوشتم.....
من مانده ام و یک برگه سفید!
یک دنیا حرف نا گفتنی!!!
و یک بغل تنهایی و دلتنگی…
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود!!!
در این سکوت بغض آلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی می کند!
و برگ سفیدم
عاشقانه قطره را به آغوش می کشد!
دردم نوشتنی نیست…
در برگه ام ، کنار آن قطره
یک قلب کوچک می کشم !
و ، وقت تمام است!!!
برگه ها بالا…
شبی از سوز گفتم قلم را
بیا بنویس غم های دلم را
قلم گفتا برو بیمار عاشق
ندارم طاقت این بار غم را
نمیدونم جرا این متن بدجوری به دلم نشسته
بی دلیل و بی بهانه!!!
و باز باری دیگر به سراغ تو آمده ام،
بعد از یکسال و 6 ماه و 6 روز دوری
و در ابتدای کلام
سلام و درود خویش را خالصانه نثارت میکنم
امروز آمده ام به سراغ تویی که همیشه مامنی بودی برای دردهای من
میدانم که مرا بی وفا میخوانی اما بدان که بی وفا نیستم، رفتنم شرط بود و اجبار
باید میرفتم
و اما حالا نیز همانند صدها بار دیگر برگشته ام
و بازهم مثل تمامی آن بارها با دلی شکسته و قلبی ویران
میدانم که بی صبرانه در انتظاری تا برایت بگویم شرح حال زار خود را
اما چه بگویم؟؟
چه بگویم که کلمات نیز قاصرند از وصف حال من
قاصرند از وصف شوریدگی من
امروز حال عجیبی در تمام وجودم رخنه کرده و مرا با حالی نزار در بیابان تنهایی رها ساخته
حال خرابی دارم
نه قبلم یاریم میکند و نه ....
دیگر به اوج خستگی خود رسیده ام
و فکر مشوشم مرا باز میدارد از هرچه که باید
امروز آمده ام تا بمانم
چرا که سهم من و تو از یکدیگر 8 سال و 5 ماه و 15 روز بودن با هم است
میدانم که نگران منی
اما مهم نیست حال من
مهم نیست که حالم چگونه است
مهم نیست که قلبم شکسته است
مهم نیست
آری مهم نبودن را فریاد میزنم
هرچند که تو نیک میدانی که دروغی بیش نیست
* امیر امیری *
من در تیررس ترکش های غضب آلود این قلب خویش اسیرم و دربند
کاش راهی بود برای فرار از این درد و این نیش های پر رنج
و ایکاش اندکی درک میکرد
درک می کرد تا میتوانستم به او اثبات کنم که دیگر روحم در کنارم نیست، کاش میتوانستم فریاد کنم ..... را.
اما این قلب من فارغ از درک است و این جسمم فارغ از روح
( امیر امیری )
برای بودنت تمام دنیا را به هم خواهم ریخت
به شرط آنکه بدانم هستی و باشی
و اگر نباشی من هم نخوام در این دنیایی که تو نیستی
چرا که میدانم دنیایم بی تو هیچ است
( امیر امیری )