سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگه دل
 
 RSS |خانه |ارتباط با امیر امیری| درباره امیر امیری|پارسی بلاگ
»» زمــــان



زمــان، زمانِ رفتن است

زمـــانِ دل نبستـن است

زمــان ، زمــانه بــدیست

زمـــان ، زمـان رفتن است

زمــان پــر کشیدن است

زمان رفتـن از جهــــــان

زمـــــان رفتن از میـــــان

امیــــد ؛ که بگـذرد زمـان

که من روم از این جهــان

از این جهــان پـر کلک

من هم که دل بریده ام

بریده ام از این جهان

روم جهــان دیگری

روم به جــای بهتـری


      ( امیر امـیـــری )




کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( دوشنبه 86/4/25 :: ساعت 2:4 عصر )
»» یادم کن

 

من غریبه ی دیروز، آشنای امروز و فراموش شده ی فردا

پس

در آشنایی امروز مینگرم

تــــــــــــا

 در فراموشی دنیا یادم کنی

 

* امیر امیری *

 

 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( یکشنبه 86/4/24 :: ساعت 8:48 صبح )
»» گفتـم :::: ولـی بـــاور نـکــــردی

 

گفتـم ای خوبــــم ،،، بـه فریـــادم بـِرَس

افتــــــــادم از پــا‍ ،،، ولـی بـــاور نکــــردی

گفتــم از نـــامهــربـــان بودن ،،،پشیمــــان می شوی فــــردا

 ولـی بـــاور نـکــــردی......بـــاور نـکــــردی

 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( سه شنبه 86/4/12 :: ساعت 10:39 صبح )
»» دلا

 

 

دلا یاران عاشق زود رفتند

ازین وادی همه خوشنود رفتند



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( یکشنبه 86/3/13 :: ساعت 2:57 عصر )
»» خدایـا

 

  خدایــا مَپسند که مردمان خوار شوند

     عقده ایــــان حُکم بدست وارد بازار شوند



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( چهارشنبه 86/2/26 :: ساعت 11:19 صبح )
»» سکوت....

 

سکوت هرگز اشتباه نمی کند 

و هر چه طولانی تر باشد ، بهتر قضاوت می کند..



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( یکشنبه 86/2/23 :: ساعت 4:27 عصر )
»» شاید.....

 

 آبـــی تـــر از آنیم که بیــرنگ بمــــــانیم

از شیشه نبــودیـــم که با سنگ بمیــــریم

تقصیــر کسی نیست که اینگــونه قــریبیــــم

شــایـد کـه خــدا خواست کـه دلتنـگ بمیــریـــم



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( یکشنبه 86/2/23 :: ساعت 3:42 عصر )
»» گـاه یـا همیشه ؟ کــدام ؟؟؟

 

گاه انسان عاشقانه به دنبال حقیقتی می دود،
ولی هنگامی که به آن رسید ؛؛؛ 
و آن را مخالف منافع شخصی خود دید
 بر اثر هواپرستی
 به آن پشت پا می زند و آن را وداع می گوید ؛
گاه به مخالفتش بر میخیزد


کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( چهارشنبه 85/11/4 :: ساعت 7:39 عصر )
»» یادمــــان باشــــد


یادمان باشد فردا به دل کوزه آب که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنیم
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند آبرویش نریزد
یادمان باشد فردا جور دیگر باشیم بد نگوییم به هوا آب زمین
مهربان باشیم با مردم شهر و فراموش کنیم هر چه که گذشت


کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( چهارشنبه 85/11/4 :: ساعت 7:37 عصر )
»» یک فاجعه دردناک در ایران (2)

 

بخشی از خاطرات «واریس دیری» در مورد ختنه زنان :

آن شب، هیجان زده بیدار ماندم. ناگهان مادرم را دیدم که بالای سرم ایستاده است.

 او با اشاره به من فهماند که ساکت باشم و دستش را بگیرم.

 من پتوی کوچکم را پس زدم و خواب آلود، تلو خوران، به دنبال او راه افتادم.

 حالا می‌دانم چرا دختران را صبح زود باخود می‌برند. می‌خواستند قبل از آنکه کسی بیدار شود،

آنها را ببرند تا صدای فریادشان شنیده نشود. در آن لحظه،

هر چند گیج بودم و به سادگی آنچه می‌گفتند انجام میدادم.  

ما از محلی که زندگی می‌کردیم دور شدیم و به سمت دشت رفتیم. مادرم گفت: «اینجا منتظر می‌مانیم»،

 و ما بر روی زمین سرد به انتظار نشستیم. آسمان کم کم روشن می‌شد؛ به سختی اشیاء را می شد تشخیص داد. خیلی زود صدای لخ و لخ صندل‌های زن کولی را شنیدم.

مادرم نامش را صدا کرد و گفت:«خودت هستی؟» « بله اینجایم» هنوز هیچ چیز نمی دیدم،

 فقط صدایش را شنیدم. بدون اینکه نزدیک شدنش را بینم، ناگهان او را در کنار خود حس کردم.

 او به سنگ صاف و بزرگی اشاره کرد و گفت:«آنجا بنشین». نگفت چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد.

نگفت بسیار دردناک است، فقط گفت: تو باید دختر شجاعی باشی. کارش را مثل یک جلاد شروع کرد. مادرم پشت سرم نشست و سرم را به سینه اش چسباند. پاهایش را دور بدن من احاطه کرد.

 ریشه درختی را که در دست داشت بین دندانهای من گذاشت. گفت:«گازبزن».

 از ترس خشک شده بودم.

دستهایش داخل کیف دستی اش که از جنس گلیم‌هائی بود که روی آن می‌خوابیدیم در جستجو بود.

 چشمانم روی کیف دستی میخکوب شده بود. می‌خواستم بدانم با چه چیزی می‌خواهد مرا ببُرد.

یک چاقوی بزرگ را تجسم می‌کردم، ولی او از داخل آن کیف، بیرون آورد.

با انگشتان بلندش داخل آن را گشت و بالاخره یک تیغ ریش تراشی شکسته بیرون کشید.

 به سرعت تیغ را از این رو به آن رو چرخاند و امتحان کرد. خورشید به سختی بالا آمده بود.

 نور به اندازه‌ای بود که رنگها را ببینم ولی نه با جزئیات. خون خشک شده‌ای را روی لبه دندانه دار تیغ دیدم.

روی تیغ تف کرد و با لباسش آن را پاک کرد. همچنان که آن را به لباسش می‌سابید، دنیای من ناگهان تاریک شد. مادرم دستمالی را روی چشمانم انداخت. چیزی که بعد از آن حس کردم بریده شدن گوشتم، آلت تناسلیم، بود.

صدای گنگ جلو و عقب رفتن اره وار را بر روی پوستم می‌شنیدم. وقتی به گذشته فکر می کنم،

 نمی توانم باور کنم که چنین اتفاقی برایم افتاده است. همیشه فکر می‌کنم درباره کس دیگری سخن می‌گویم.

نمی دانم چگونه احساسم را بیان کنم تا بتوانید آن را روی بدن خود حس کنید.

 مثل این بود که کسی گوشت ران شما را برش بدهد یا بازویتان را قطع کند.

 با این تفاوت که این قسمت حساس ترین بخش بدن است. من حتی کوچکتری حرکتی نکردم،زیرا «امان» [ خواهرم] را به یاد داشتم و می‌دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد.

فکر می‌کردم اگرتکان بخورم درد بیشتر می‌شود. فقط پاهایم بدون اراده شروع به لرزیدن کرد. از حال رفتم... وقتی بیدار شدم گمان می‌کردم تمام شده است، ولی بدتر از زمان شروع بود.

چشم بندم کنار رفته بود و من زن جلاد را دیدم که یک مقداری خار درخت اقاقیا را کپه کرده بود.

او از آنها برای ایجاد سوراخهایی در پوستم استفاده کرد. سپس نخ سفید محکمی از سوراخها رد کرد تا مرا بدوزد.

پاهایم کاملا‌ بی‌حس شده بود، ولی درد بین آنها آنچنان شدید بود که آرزو می‌کردم بمیرم.

 مادرم مرا در بازوانش گرفته بود؛برای آنکه آرام بگیرم به او تماشا می‌کردم... چشمانم را باز کردم.

 آن زن رفته بود. مرا حرکت داده بودند و بر روی زمین نزدیک صخره خوابانده بودند.

پاهایم از مچ تا ران با نوارهایی از پارچه به هم بسته شده بود، به طوریکه نمی توانستم حرکت کنم.من اطراف را به دنبال مادرم نگاه کردم، ولی او رفته بود. سنگی را نگاه کردم که مرا روی آن خوابانده بودند.

 از خون من خیس بود. مثل اینکه مرغی را در آنجا سر بریده باشند.

تکه‌هایی از گوشت تنم، آلت تناسلیم، آنجا افتاده بود،

دست نخورده، زیر آفتاب در حال خشک شدن بود.

دراز کشیدم، به خورشید که حالا دیگر بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. هیچ سایه‌ای اطراف من نبود و موجی از گرما به صورتم سیلی میزد. تا اینکه مادرم همراه با خواهرم برگشت.

مرا به سایه یک بوته کشاندند. این یک سنت بود. یک سر پناه کوچک زیر یک درخت آماده کرده بودند، جایی که من تا زمان بهبودی استراحت کنم. چند هفته، تنهای تنها، تا کاملا خوب شوم.

فکر کردم عذاب تمام شده، اما هر بار که خواستم ادرار کنم درد شروع می‌شد.

حالا می‌فهمیدم چرا مادرم می‌گفت زیاد آب و شیر ننوش.

مادرم اخطار کرده بود که راه نروم. بنابراین نمی توانستم طنابهایم را باز کنم.

چون اگر زخم‌ها از هم باز می‌شد، کار دوخت و دوز باید دوباره انجام می‌گرفت.

 اولین قطره ادراری که از من خارج شد، انگار اسید پوستم را می‌خورد. وقتی زن کولی مرا دوخت،

فقط سوراخی به اندازه سر چوب کبریت برای ادرار و خون_در زمان پریودی_ باز گذاشته بود.

این استراتژی خردمندانه، تضمینی بود برای اینکه تا قبل از ازدواج هیچ رابطه جنسی نداشته باشم

و شوهرم مطمئن باشد یک باکره تحویل گرفته است.

 هر هفته مادرم معاینه ام می‌کرد تا ببیند کاملا بهبود یافته ام.

 وقتی بندهایم را از پاهایم گشودم، توانستم برای اولین بار به خود نگاهی بیندازم.

 یک تکه پوست کاملا هموار کشف کردم که فقط یک جای زخم در وسط آن بود.

 مانند یک زیپ، که آن زیپ کاملا بسته شده بود. آلت تناسلیم مثل یک دیوار آجری مهر و موم شده بود

تا هیچ مردی توانایی دخول تا شب عروسیم را نداشته باشد...

زمانی که شوهرم با یک چاقو یا فشار، آن را از هم می‌درید.

 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( سه شنبه 85/11/3 :: ساعت 11:43 صبح )
<   <<   46   47   48   49   50   >>   >
»» لیست کل یادداشت امیر

20 سال
جای امن
کوچ
گاهی باید رفت
جنگ غرور
شعر
بگو تا بماند
دل پُرِ ننه حسن
آنچه از دل برآیند
سنگ مزار
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 138
>> بازدید دیروز: 314
>> مجموع بازدیدها: 470390
» درباره امیر امیری

خلوتگه دل
امیـــر امیــری
سفری در پیش است، سفری بی پایان، سفری تا به تمنای نگاهی، بماند همه جا و همه وقت (امیر امیری)
» آرشیو مطالب
1. سال 1384 (1)
2. سال 1384 (2)
3. سال 1385 (1)
4. سال 1385 (2)
5. سال 1385 (3)
6. سال 1385 (4)
7. سال 1385 (5)
8. سال 1386 (1)
9. سال 1386 (2)
10. سال 1386 (3)
11. سال 1386 (3)
12. سال 1386 (4)
13. سال 1386 (5)
14. سال 1387 (1)
15. سال 1387 (2)
16.سال 1387 (3)
17. سال 1387 (4)
18. سال 1387 (5)
19. سال 1388 (1)
20. سال 1388 (1)
21. سال 1388 (2)
22. سال 1388 (3)
23. سال 1388 (4)
24. سال 1389 (1)
25. سال 1389 (2)
26. سال 1389 (3)
27. سال 1390 (1)
28. سال 1390 (2)
29. سال 1390 (3)
30. سال 1390 (3)
31. سال 1390 (4)
32. سال 1391 (1)
33. سال 1391 (2)
34. سال 1391 (3)
35. سال 1391 (4)
36. سال 1392 (1)
37. سال 1393 (1)
38. سال 1393 (2)
39. سال 1394 (1)
40. سال 1394 (1)
41. سال 1394 (2)
42. سال 1395 (1)
43. سال 1395 (2)
44. سال 1395 (3)
45. سال 1396 (1)
46. سال 1396 (2)
47. سال 1396 (3)
48. سال 1397 (1)
49. سال 1397 (2)
50. سال 1397 (3)
51. سال 1397 (4)
52. سال 1398 (1)
53. سال 1398 (2)
54. سال 1398 (3)
55. سال 1399 (1)
56. سال 1399 (2)
57. سال 1400 (1)
58. سال 1401 (1)
59. سال 1402 (1)
60. سال 1404 (1)
61. سال 1404 (2)

» موسیقی وبلاگ

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر