عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها ومطلق
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن
عشق بینائی را میگیرد و دوست داشتن میدهد
عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و.در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر
از عشق هرچه بیشتر میشنویم سیرابتر میشویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر
عشق هرچه دیرتر میپاید کهنه تر میشود و دوست داشتن نو تر
عشق نیروئیست در عاشق ، که او را به معشوق میکشاند ؛ دوست داشتن جاذبه ایست در دوست ، که دوست را به دوست میبرد .
عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محوشدن در دوست
عشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد تا در انحصار او بماند ، زیرا عشق جلوه ای از خود خواهی یا روح تاجرانه یا جانورانه آدمیست ، و چون خود به بدی خود آگاه است ، آنرا در دیگری که میبیند ؛ از او بیزار میشود و کینه برمیگیرد . اما دوست داشتن ، دوست را محبوب و عزیز میخواهد و میخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند . که دوست داشتن جلوه ای از روح خدائی و فطرت اهورائی آدمیست و چون خود به قداست ماورائی خود بیناست ، آنرا در دیگری که میبیند ، دیگری را نیز دوست میدارد و با خود آشنا و خویشاوند میابد
در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که (( هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند )) که حصد شاخصه عشق است چه ، عشق معشوق را طعمه خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش برباید و اگر ربود ، با هردو دشمنی میورزد و معشوق نیز منفور میگردد و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، از جنس این عالم نیست
عشق ریسمان طبیعی است و سرکشان را به بند خویش در میاورد تا آنچه آنان ، بخود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ میستاند ، به حیله عشق ، بر جای نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است و دوست داشتن عشقی است که انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود میافریند ، خود بدان میرسد ، خود آنرا ((انتخاب)) میکند .
عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج . عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح .
عشق یک (( اغفال )) بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روزمرگی – که طبیعت سخت آنرا دوست میدارد – سر گرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده .
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن .
عشق غذاخوردن یک حریص گرسنه است و دوست داشتن (( همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن )) است
نمی دانم چقدر از بی تو بودنم گذشته است
و چقدر ندیدنی ها را بهانه روزگار دانستم ....
امـــــــــــا
کـــاش می آمدی
تا برایت از راز غربت نشینی ام می گفتم
و آنچه را که در درون خاموشم می گذرد، می دیدی!
یک سال دیگر نیز گذشت امــا
نیامدی
ندیدی
شب ، لحظه ای به سایه خود بنگر،
تا روح بی قرار مرا بینی ....
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم بچشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لب هایم هوس ریخت
زاندوه دل دیوانه رستم
فرو خواندم بگوشش قصه عشق:
ترا می خواهم ای جانانه من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانه من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بروی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
(( فــروغ فرخــزاد ))
رسم زمانه است که یاران جدا شوند
تقصیر تو کجاست ، من از یاد رفته ام
اشکی که بی صداست/
پشتی که بی پناست /
دستی که بسته است/
پایی که خسته است /
دلی که عاشق است /
حرفی که صادق است /
شعری که بی بهاست /
شرمی که آشناست /
دارایی من است/
ارزانی شماست
سرمایه های هر دلی
حرفهایی ست که برای نگفتـن دارد
آیــــــا ؟
براستی عشق و عـلاقـه به مانند کالا است ؟
که هــــر روز
شـاهــد معـاوضـه آن در کــوچه و خیـابــان هستیم ؟
امــروز برای تــو جــان می دهد و فــردا برای دیگــری !
گــوینـد:::
بــا محبت انسان جـذب فــرد مقــابـل می شـود ؟
پـس !!!
مگــر تـو بـه او مـحبت نمــی کنــی کــه مــی رود ؟
آیـــا بـــراستـی
هـــر روز این قــدر محبت در خیـــابــانهـــا ردو بدل مـی شــود
کته هــر روز بـدنبــال این گــنـج فســاد هـستیــم ؟
کــاش بـا زیــاد شدن عشـق و مـحبت
این دو نیــز پــاکتـــر می شدنــد
پـاکتــر از بـرگ گــل !
بــراستی کـه عشـق بــرای پــاکــان است
نـه بــرای نــاپــاکــان و دلالان عشـق و مـحبت !!!
مـــردهـــا اسیـــر حرفنــد و کـــلام
وقتی به آنهــا از عشق و محبت بگـویی...
تا روزی کـه خلاف آنــرا نـدیـده باشنـد
ایمـــان می آورند و
جـــان می دهند!!!
امــــا ؛؛؛
امان از روزی که احساس کنند
زبــان فقط مسئـولیت
سبک کــردن بــار خــود را داشته است!!!
آنگـــــاه ؛؛؛
بر هر چه می شنــوند
مهر بی اعتمــادی میــزنند!!!
مـــردها دوست دارند
حتی اگر راست نمی شنــوند
راست و حقیقت را ببینند!!!
به آنـــان از هــر چه سخن بگــویید
باید در نگــاه بـــاورشــان بنشـانیـد !!!
کــاش کمـی راستـی و صــداقت وجــود داشت
عــاقبت
مهــر و وفــــا هـم افسـانــه گشت
(امیر امیری)