مدتهاست که حال عجیبی دارم
خوب یا بدش را نمیدانم
اما حالم بس عجیب است
چنان عجیب که خودم هم حیرانش گشته ام
انگار دلم از وجودم پر می کشد
گاهی شاد و گاهی غمگین
گاهی آرام و گاهی سرکش
انگار نه انگار که این حالم از آن من است
و انگار نه انگار که من مالکم و صاحب
انگار نه انگار که ....
دیگر واژگان شعر هم برایم غریبه اند
گویی دیگر شعرهایم نیز به غروب کرده اند
تا شاید طلوعی دیگر
* امیر امیری *
تا که خلوت میکنم با خود؛ صدایم میکنند!
بعد ؛ از دنیای خود کم کم جدایم می کنند!
«گوشه گیری» انتخابی شخصی و خودخواسته ست
پس چه اصراری به ترک انزوایم می کنند!
مثل آتشهای تفریحم که بعد از سوختن
اغلبِ مردم به حال خود رهایم می کنند!
«ای بمیری! لعنتی! کُشتی مرا با شعرهات»
مردم این شهر اینگونه دعایم میکنند!!!
احتمالاً نسبتی نزدیک دارم با «خدا»
مردم اغلب وقت تنهایی صدایم میکنند !
مثل خودکاری که روی پیشخوان بانک هاست
با غل و زنجیر پایم جابجایم میکنند
( ارسالی یک دوست )
مرا هزار امید است و
هر هــزار تویــی
( امیر امیری )
امروز میخواهم کلامی بگویم
کلامی ساده و بی آلایش
کلامی از ته دل
گفتنی که با فریاد
پس
دوستت دارم تا ...
آری دوستت دارم
آنهم با تمام وجودم
نوشتم ^ تا ^ ، تا بدانی هنوز هم ادامه دارد
تو را نمیدانم ،
اما اگر به من باشد باقیش را با عشق مینویسم
تا ابد
تا مرگ
تا پایان
اما باقیش با تو
پس همچنان بعد از دوستت دارم نقطه ای نمیگذارم
تا بدانی دوست داشتنم پایانی ندارد
بدون نقطه ای ، سر خط
پس دوستت دارم تا...
* امیر امیری *
نه دل دادم نه دستی
ولی افسوس،
به جرم دادنش شمشیر خوردم
و بر زخمم، نمک هم لطف کردند
* امیر امیری *
مدت زیادیست که دلم تنگ شده برای نوشتن
نمیدانم چه شد که دیگر این ذهنم یه زبان و دستم یاری نداد
نمیدانم چه شد
اما سخت دلتنگ نوشتنم
* امیر امیری *
لبخند بزن مرا ببوس!
پای فنجان چای بنشین
مرابه صرف صبحانهای دعوت کن
از خودت بگو
بگذار، عشق طلوع کند!
صبح بهانهایست
برای آنکه کنارت بنشینم
ونگاهت را غافلگیر کنم!
وقتی میدانم
داری دوست داشتنت را
با این خندههای زیبا
با صدای دلنشینات
با آهنگ ضرب دستان در جام هوا
رو میکنی!
گاهی لازمه که به خودت بگی:
نه با کســـی بحث کن
نه از کســـی انتقاد کن
هر کی هرچی گفت
بگو حق با شماست
و خودت را خلاص کن
آدم ها عقیده ات را که می پرسند
نظرت را نمی خواهند !!!
می خواهند با عقیده خودشان
موافقت کنی
بحث کردن با آدم ها بی فایده ست . . .
* امیر امیری *
سوت پایان را بزنید
خسته ام دیگر ، خسته
نمیدانم که چرا دیگر دستم به نوشتن نمیرود
نه دستم و نه فکرم
مدتهاست که ذهنم چنان قفل شده که گویی هیچگاه ننوشته ام، نه متنی و نه شعری
ذهنی دارم مشوش و پر افکار
گاهی افکاری آرام و گاهی افکاری مالیخولیایی
اما هرچه هست دلم تنگ نوشتن است
یادش بخیر که زمانی بر روی کاغذ مینوشتم
و تمام احساسم را در کلماتم خلاصه میکردم
اما سالهاست که دیگر انگشتان پر احساسم بر روی کلیدهای سرد و بی احساس لپ تاپم میرقصد
اما نمیدانم جرا فکر میکنم که دیگر خبری از آن احساس پرشر و شور گذشته در نوشتن هایم نیست
دلم تنگ نوشتن است
چنان تنگ که گویی چیز عزیزی را از دست داده ام
ای کاش می شد نوشت...
ای کاش
* امیر امیری *